داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

سایه ها

شب از نیمه گذشته است . باز بی خوابی به سرم زده است .چراغ اطاق را خاموش

کرده ام و در تاریکی، روی تراس،  نگاهم به ساختمان های دور و نزدیک اطراف

 می چرخد. چراغ بیشتر خانه ها خاموشند و از آنها که روشنند ،در سکوت نسبی

این ساعت ها صدای مبهم موزیک و خنده و شادمانی به گوش می رسد. ناگهان

متوجه حرکت آرام و خزندۀ سایه هایی در خیابان و کوچه های دور و ور می شوم.

کنجکاوکاوانه کمی جلو می روم که بهتر ببینم .ناگهان صدای چند شلیک به گوش

می رسد.

جیغ و  فریاد  ،سکوت وهم آلود شب را می شکند و چند چراغ روشن خاموش

می شوند.

ناخود آگاه به عقب می روم و خم می شوم. سایه ها به سرعت محو می شوند .

 و باز سکوتی که این بار سیاه و مخوف و وحشت آفرین هستند همه جا را فرا می گیرد.

ساعتی نگذشته که صدای نزدیک شدن آمبولانس ها به گوش می رسد، و  حتما نه تنها

 من،که تمام محله را بیدار و آشفته می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد