داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

سایه ها

شب از نیمه گذشته است . باز بی خوابی به سرم زده است .چراغ اطاق را خاموش

کرده ام و در تاریکی، روی تراس،  نگاهم به ساختمان های دور و نزدیک اطراف

 می چرخد. چراغ بیشتر خانه ها خاموشند و از آنها که روشنند ،در سکوت نسبی

این ساعت ها صدای مبهم موزیک و خنده و شادمانی به گوش می رسد. ناگهان

متوجه حرکت آرام و خزندۀ سایه هایی در خیابان و کوچه های دور و ور می شوم.

کنجکاوکاوانه کمی جلو می روم که بهتر ببینم .ناگهان صدای چند شلیک به گوش

می رسد.

جیغ و  فریاد  ،سکوت وهم آلود شب را می شکند و چند چراغ روشن خاموش

می شوند.

ناخود آگاه به عقب می روم و خم می شوم. سایه ها به سرعت محو می شوند .

 و باز سکوتی که این بار سیاه و مخوف و وحشت آفرین هستند همه جا را فرا می گیرد.

ساعتی نگذشته که صدای نزدیک شدن آمبولانس ها به گوش می رسد، و  حتما نه تنها

 من،که تمام محله را بیدار و آشفته می کند.

پسران نا خلف ایران خانم

 

دو تا از پسرای شر و  ناخلف ایران خانم اومدن  کنار بستر

مادر  بیمارشون ، و میخوان به زور  انگشت او نو روی چند

 تا برگۀ احتمالا ثبتی بزنن. که پیرزن شدیدا مقاومت می کنه

که شما که دار و ندار منو چاپیدید  ، بازم این مختصری هم

  که برام باقی  مونده رو  می خواین از چنگم در بیارید؟؟

سر آخر هم  وقتی عرصه بهش تنگ می شه  یهو از زیر

 ملافه یه هفت تیر در میاره و دوتا تیر به سقف شلیک می کنه،

 که اون الدنگا پا به فرار میذارن. ایران پشت سرشون فریاد

می زنه که ای خدا اون پدر گور به گور شده تون را لعنت

 کنه که شما توله سگای بی شرف و بی وجدان و بدتر از

دزدای سر گردنه رو پس انداخت.

 

 

 

 

روایت ایراندخت از قول مادرش ایران خانم

 

ایران دخت از قول مادرش ایران خانم روایت می کرد

 که از عجایب روزگار ما اینست که هرچه از افسانه ها

یا رویدادهای تلخ و فاجعه باری که در  تاریخ خوانده

بودیم که برای ایران زمین و مردمانش در طول

هزاران سال رخ داده همه را و از اونها بدتر را  نسل

ما در  این چهل سال مشاهده کرده و دارد با جان

 سختی از سر می گذراند.

از  اهریمن و دیو  و ضحاک تا حملۀ تازیان و مغول

و تیمور و افاغنه و.. .همه  را دارند  با دور تند برای

 ما پیش می آورند .و خدا کند که این بار هم بتوانیم

جان سالم بدر ببریم، گرچه  بخاطر شدت و فشردگی

مصائب احتمالش خیلی کم است که دگر از ایران

 و ایرانی نشانی جز در تاریخ باقی بماند.

روزگار ملسی بود ,ولی....

در همین ایام اما سال هایی دوردور    

روزگار ملسی بود ولی میخواندیم:

"بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر

بار دگر روزگار چون شکر آید"

هیچ بنگذشت که روزگاری تلخ تر آمد

نادره دورانی از  خشم و خون و خیانت

و  سراینده و خوانندۀ  این شعر پشیمان گشتند

شکرهای روزگار هم  تلخ و زهرآلود بود

داغ  دل ها بی وقفه تجدید می شود

تا خرخره در تالاب مرگ فرو می رویم

و فریاد کمکمان را پاسخی نمی آید

ریسمانی هم اگر برایمان پرتاب شود

 بر گردنمان  حلقه می زند

گویی خدا هم از اینجا کوچ کرده است

و ادامۀ  داستان را به ناخدا  سپرده است

 و اوست که  پایان  تلخ قصۀ ما را نوشته است

 

ستایش

در فضای نیمه تاریک سحر ،جلاد طناب

 رو دور گردن ستایش سفت کرد و بعد از اشارۀ

دیو با یک خودشیرینی احمقانه با غیظ لگدی به

 چهار پایۀ زیر پای محکوم زد........از پشت دیوار

 زندان فریاد جانخراش مادری به گوش رسید و

در گوشه ای دور، در یک اتاق نیمه تاریک ، زیر

 نور پیه سوز مورخ پیر در دفتربسیار ضخیمی که

 در دست داشت ذیل حرف سین نوشت.....ستایش........

بعد دفتر را بست و موقتا به کناری گذاشت

روی جلد دفتر به خط زیبایی نوشته شده بود

« شهدای راه آزادی میهن»

تاریکی به درازا کشید . گویی خورشید

 شرم داشت که طلوع کند.