ایران خانم : پسرم خیلی مواظب خواهرت ایراندخت
باش می ترسم این بی باکی کار دستش بده.
ایرانپور: مادر خودت میگفتی این دختر مایۀ سربلندی
و نجات ما از این دوزخیۀ که گرفتارشیم.
ایران خانم: هنوز هم میگم ولی سهم تو هم در این
گیر و دار پاسداری از خواهرته. تا پای جون،
فهمیدی تا پای جون.
= شما دو گروه که با هم دست دادید و از یک نقطه و در یک لحظه حرکت
کردید چرا حالا این قدر از هم دور شده اید؟
= چون ما از اونا رو دست خوردیم
= چطور ؟
= چون هنوز مسافت زیادی رو نرفته بودیم که عواملشون به ما شبیخون
زدن و تیم ما رو تار و مار کردن ما هم به ناچار از اون ها فاصله گرفتیم
و رفتیم یک جای خیلی دور که تا حدی امن بود
= مگه تیم داوری نظارت نمی کرد؟
= خیلی زود معلوم شد دستشون با داورا تو یه کاسه ست
= حالا کی بر می گردید سر خونه و زندگیتون؟
= فعلا که امید زیادی نداریم که به این زودی ها کارمون به سامان برسه
= آها پس نتیجه می گیریم که توجه نکردید که شاعر گفته :
ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس به هر دستی نباید داد دست
= متأسفانه همین طوره و برامون بی اندازه گرون تموم شد
شب از نیمه گذشته است . باز بی خوابی به سرم زده است .چراغ اطاق را خاموش
کرده ام و در تاریکی، روی تراس، نگاهم به ساختمان های دور و نزدیک اطراف
می چرخد. چراغ بیشتر خانه ها خاموشند و از آنها که روشنند ،در سکوت نسبی
این ساعت ها صدای مبهم موزیک و خنده و شادمانی به گوش می رسد. ناگهان
متوجه حرکت آرام و خزندۀ سایه هایی در خیابان و کوچه های دور و ور می شوم.
کنجکاوکاوانه کمی جلو می روم که بهتر ببینم .ناگهان صدای چند شلیک به گوش
می رسد.
جیغ و فریاد ،سکوت وهم آلود شب را می شکند و چند چراغ روشن خاموش
می شوند.
ناخود آگاه به عقب می روم و خم می شوم. سایه ها به سرعت محو می شوند .
و باز سکوتی که این بار سیاه و مخوف و وحشت آفرین هستند همه جا را فرا می گیرد.
ساعتی نگذشته که صدای نزدیک شدن آمبولانس ها به گوش می رسد، و حتما نه تنها
من،که تمام محله را بیدار و آشفته می کند.
دو تا از پسرای شر و ناخلف ایران خانم اومدن کنار بستر
مادر بیمارشون ، و میخوان به زور انگشت او نو روی چند
تا برگۀ احتمالا ثبتی بزنن. که پیرزن شدیدا مقاومت می کنه
که شما که دار و ندار منو چاپیدید ، بازم این مختصری هم
که برام باقی مونده رو می خواین از چنگم در بیارید؟؟
سر آخر هم وقتی عرصه بهش تنگ می شه یهو از زیر
ملافه یه هفت تیر در میاره و دوتا تیر به سقف شلیک می کنه،
که اون الدنگا پا به فرار میذارن. ایران پشت سرشون فریاد
می زنه که ای خدا اون پدر گور به گور شده تون را لعنت
کنه که شما توله سگای بی شرف و بی وجدان و بدتر از
دزدای سر گردنه رو پس انداخت.
ایران دخت از قول مادرش ایران خانم روایت می کرد
که از عجایب روزگار ما اینست که هرچه از افسانه ها
یا رویدادهای تلخ و فاجعه باری که در تاریخ خوانده
بودیم که برای ایران زمین و مردمانش در طول
هزاران سال رخ داده همه را و از اونها بدتر را نسل
ما در این چهل سال مشاهده کرده و دارد با جان
سختی از سر می گذراند.
از اهریمن و دیو و ضحاک تا حملۀ تازیان و مغول
و تیمور و افاغنه و.. .همه را دارند با دور تند برای
ما پیش می آورند .و خدا کند که این بار هم بتوانیم
جان سالم بدر ببریم، گرچه بخاطر شدت و فشردگی
مصائب احتمالش خیلی کم است که دگر از ایران
و ایرانی نشانی جز در تاریخ باقی بماند.