داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رویا 5

در پستهای قبلی گفته بودم" بعد از دزدیدن جنازه

رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض

بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که

روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت

: اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای

 در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را

انتخاب کردم." و حالا ادامۀ قضایا.......

ولی این لعنتی ها دست منو خوانده بودند

و منو به زندانی بردند که سیما در اون نبود.

نهایتا منو به دو سال زندان محکوم کردند

و شنیدم که سیما دوماه بعد آزاد شده است

ولی باقی قضایا رو تا زمان آزادی نمی دونستم

. هر چند از این که در این مدت  از سیما

هیچ خبری نبود و دلشوره و دلگیری همچنان

روح و روان منو آزرده می کرد. از مادر پیرم

در یک شهرستان دور هم انتظاری نداشتم

دوستان روزگار خوشی که چه عرض کنم

که همه از موقع شروع گرفتاری ها غیبشون

زده بود.

دستکم این انتظارو داشتم که موقع آزادی

 سیما رو بیرون در زندان ببینم ، که اینطور

 نشد. باز پیش خودم گفتم شاید خبر از آزادی

من ندارند. ماشینی گرفتم ، جلوی در خونه

پیاده شدم و زنگ رو با هزار امید و آرزو

فشار دادم. صدای نکره و ناآشنای مردی

رو از آیفون شنیدم و البته خیلی جا خوردم

با شک و تردید اسم وفامیل پدر سیما رو

گفتم. جوابی داد  که نزدیک بود همانجا

پس بیافتم. اون یارو گفت بیش از یک

ساله که اینجا را فروخته و رفته اند.

با کمال اکراه به خواهر محمود زنگ زدم

و فهمیدم که اون مردک سیما رو برده خارج.

همین جا این رو هم بگم اگر تا حالا سعی

کردم اسم شو هرم رو نیارم برای اینه که

گرچه قبلا تا حدی مشکوک بودم ولی بعدا

 فهمیدم تمام مصیبت هایی که برای من

رویا وسیما اتفاق افتاده کار این مردک

دو روی مزدور بوده.

یک ساعت بعد توی ترمینال جنوب بودم

 و داشتم میرفتم پیش مادرم.

این داستان ادامه دارد ..........

رویا 4

با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده

دفن کرده بودیم و  ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این

محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به  زیارت

خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که

دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و

رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ، کلبه کوچکی

 در حاشیه ده اجاره کرده بودم. اتفاقا اولین روز استقرارم در

 خونۀ تازه مصادف با پنجشنبه بود و طبیعی بود که عصر هم

سری به مزار رویا بزنم. به خاطر کوتاهی روز، کمی زود شال

و کلا کردم و با یه دسته گل صحرایی و یه شیشه گلاب راه افتادم

 سمت گورستان که بالای تپه و از درخونه ده دقیقه ای راه بود.

اما وقتی نفس نفس زنون سر بالایی گورستان را پشت سر گذاشتم

 و سمت قبر رفتم در کمال تعجب دیدم سنگ قبر شکسته و خرد

 شده در گوشه ای افتاده و قبر هم تا عمق زیادی

شکافته است و جنازه ای در کار نیست . بسیار متعجب

 و هراسان کمی در اون اطراف چرخ زدم و بی نتیجه

جستجو کردم و بی اختیار به سمت ده دویدم . نزدیک

خانه یک ماشین شخصی ایستاده بود و یک بولدوزر

 کار تخریب کلبه را تقریبا تمام کرده بود . تا اومدم

داد و فریادی بکنم ، سواری به سرعت دور شد و

بولدوزر هم به دنبالش راه افتاد. بی اختیار همانجا

روی خاکا ولو شدم و مدتی اونجا گیج و منگ ا

فتاده بودم هوا داشت تاریک می شد که احساس

کردم کسی به من نزدیک شد و دستم را گرفت و

 بلندم کرد.خانمی از اهالی ده بود که زیربغل مرا

گرفت و به خانه اش برد. بیوه ای بود که با دختر

 نوجوانش زندگی می کرد. شب بدون این که

بتوانم کلمه ای حرف بزنم تنها یک چایی خوردم

و در گوشه ای خوابم برد.

صبح فردا دختر آن خانم بیدارم کرد و در حالی که

هنوز به خود نیامده بودم گفت اومده اند دنبال شما

افتان و خیزان اومدم دم در،اما همان سواری کذایی

 بود و دو نفر لباس شخصی. سوارم کردند و بردند

 جایی که گفتند صاحب آن کلبۀ اجاره ای از من

 بابت تخریب خانه اش شکایت کرده و باید ضامنی

 پیدا کنم یا به زندان بروم . اولین عکس العملم

فریاد بغض آلودی بود که جنازه دخترم را کجا

 برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با

 پوزخندی احمقانه گفت :اجنه برده اند.

 بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم

و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم.

این روایت ادامه دارد .........................

رویا3

نیمه شب است و من خوابم نمی برد

پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود

 می کنم و به بارش آرام باران خیره

شده ام. چشمان خودم هم خیس است.

 تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش

رویم  محو نمی شود. راستش را بخواهید

تصویر همۀ  رویاها یکی یکی از جلویم

رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام

رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن

 شب شوم یکی یکی برباد رفته اند. در

 این مدت آنقدر پیگیر علت مرگ رویا

شده ام که مرا به گوشۀ این بیمارستان

روانی تبعید کرده اند.  دردناک تر این که

یک هفته است از سیما و پدرش بی خبرم .

در اینجا تنها به امید سر زدن سپیده آزادی و

فرا رسیدن صبح رهایی زنده هستم. به امید

دیدار.

این داستان ادامه دارد......

رویا 2

 شب جمعه است و دم غروب و سالگرد تولد دختر عزیزم .

چهل روز از دفن  اجباری رویا در این گورستان دور افتاده

گذشته. سیما و پدرش سه هفته است در بندند و بلا تکلیف.

غریب و تنها ، شمعی بر مزار خاکی او که ترمه ای رویش

 انداخته ام روشن کرده ام و آرام و بی صدا مانند همه این

 چهل شب در فراقش اشک می ریزم.

هوا کمی تاریک شده است که چند لحظه ای پلک هایم

 روی هم می افتد. مامان و بابا و رویا و چند نفر دیگر را در

باغی مشغول شادی و رقصیدن می بینم. گویا در آنجا

برای تولد رویا جشن تولد مفصلی گرفته اند. یک لحظه

 هم خودش به طرفم می آید، با خنده ای شیرین دسته

 گلی را که روی گورش قرار داده ام بر می دارد، صورتم

 را می بوسد و در گوشم این شعر معروف را زمزمه

 می کند که:

ما گر ز سر بریده می ترسیدیم

در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

این داستان ادامه دارد.....


رویا 1

چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد.

پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا

تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه

و کبود خیلی آشفته بود ،  بالاخره نزدیکای

 سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان

اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت،

گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت

بود و کاری به اوضاع و احوال اطرافت نداری

گفتم خوب چطور شد امشب اومدی گفت اومدم

 بخاطر تربیت این شیر دخترا بهت تبریک بگم

با دلخوری گفتم  حال و روزم رو که می بینی ،

با دلسوزی خاصی گفت  حالا باید برم ولی دخترم

باید صبور باشی، من خودم اینجا مواظب رویا هستم

از وحشت این خبر جیغ بلندی کشیدم و در حالی که

مثل ابر بهار گریه می کردم  از خواب پریدم ،

 اما نمی تونستم به سیما و پدرش که ترسیده و

 متعجب بالای سرم ایستاده بودند چی بگم .

این داستان ادامه دارد...