داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

روزگار ملسی بود ,ولی....

در همین ایام اما سال هایی دوردور    

روزگار ملسی بود ولی میخواندیم:

"بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر

بار دگر روزگار چون شکر آید"

هیچ بنگذشت که روزگاری تلخ تر آمد

نادره دورانی از  خشم و خون و خیانت

و  سراینده و خوانندۀ  این شعر پشیمان گشتند

شکرهای روزگار هم  تلخ و زهرآلود بود

داغ  دل ها بی وقفه تجدید می شود

تا خرخره در تالاب مرگ فرو می رویم

و فریاد کمکمان را پاسخی نمی آید

ریسمانی هم اگر برایمان پرتاب شود

 بر گردنمان  حلقه می زند

گویی خدا هم از اینجا کوچ کرده است

و ادامۀ  داستان را به ناخدا  سپرده است

 و اوست که  پایان  تلخ قصۀ ما را نوشته است

 

ستایش

در فضای نیمه تاریک سحر ،جلاد طناب

 رو دور گردن ستایش سفت کرد و بعد از اشارۀ

دیو با یک خودشیرینی احمقانه با غیظ لگدی به

 چهار پایۀ زیر پای محکوم زد........از پشت دیوار

 زندان فریاد جانخراش مادری به گوش رسید و

در گوشه ای دور، در یک اتاق نیمه تاریک ، زیر

 نور پیه سوز مورخ پیر در دفتربسیار ضخیمی که

 در دست داشت ذیل حرف سین نوشت.....ستایش........

بعد دفتر را بست و موقتا به کناری گذاشت

روی جلد دفتر به خط زیبایی نوشته شده بود

« شهدای راه آزادی میهن»

تاریکی به درازا کشید . گویی خورشید

 شرم داشت که طلوع کند.

کوچ به کهکشانی دیگر

 

فرشتگان،رسولان آسمانی ، به جهنم ما نزدیک شدند

تا   از آنچه در اینجا  میگذرد به عرش اعلی گزارشی

 بدهند .

اما آتش ها در این دوزخ چنان شعله ور بود که بالهایشان

 سوخت، و یک سره  به محوطۀ زندان بزرگ شهر

فرو افتادند.

و چنین شد که اهورا مزدا در دام باج گیری اهریمن

برای آزادی این جاسوسان آسمانی گرفتار آمد،

او که معامله با شیطان را در شأن خویش نمی دید

صورت مسئله را پاک کرد ، به کهکشانی دیگر کوچ

کرد و مخلوقات خویش را  در اینجا به حال خودشان

 واگذاشت و رها کرد  ، تا خود فکری و حرکتی برای

 نجات خویش انجام دهند.

هل من ناصر

دست و پام فلج شده  و روی زمین سرد و

یخ بسته ولو شده ام.

چشمام تار می بینه ولی می فهمم که تک

و تنها وسط یک حیاط بسیار بزرگ

 افتاده ام که دور تا دور اون دیواری

کشیده شده که تا آسمون بالا رفته.

روزه  ولی آسمون سرخ و خون آلود

و بی اندازه غمناک و ترسناکه.

گوشام به شدت سوت می کشه تا  حدی

که دارم دیوونه می شدم.

با تمام وجود فریاد می کشم ولی انگار

هیچ صدایی از حلقومم بیرون نمیاد.

گاهی فکر می کنم دارم خواب می بینم،

 اما نه این ها کاملا بازتاب حال منه در بیداری .

گمان نمی کنم جهنمی که خدا توصیف کرده

این قدر وحشتناک باشه. حاشا اگر  بخواد با

 این اوصاف تو اون دنیا هم ما رو به جهنم ببره.

الو، الو ، اینجا جهنم ، اینجا جهنم ، اگر کسی

 صدای منو می شنوه جواب بده؟؟؟

هل من ناصر ینصرنی........

 

یلدا


چشمای درشت و سیاه و خیلی گیرایی داشت

خیلی خوش سر زبون بود و با صدای گرمش

مخاطب خودش را خیلی زود جذب می کرد ،

 اسمش یلدا بود

برای همین هم بود که با یک بار دیدنش درمهمونی

 شب یلدای پارسال  نقش صورت زیباش برای

 همیشه تو حافظه من باقی مونده . البته یه دلیل

 خیلی مهمتر هم داشت که من دیگه هیچوقت اونو

 فراموش نمی کنم و یه عکسشو از مادرش گرفتم و

 به یادگار پیش خودم نگه داشته ام .  چون همون

 شب موقع برگشت از مهمونی شوهر حسود و  

در واقع دیوونه اون به   بهانه گرم گرفتن یلدا

 با مهمونا ، که چند نفرشون از مردای فامیل بودن ،

اون قدر زده بودش که دو روز تو کما بود و بعد از دنیا رفت.

توی مراسم شب یلدای امسال همش تو فکر یلدا

 بودم که صاحبخونه مردی رو نشون داد و گفت

 ایشون رو که می بینی شوهر یلدای خدا بیامرزه

 که با یه مقدار مختصر پول از مجازات فرار کرد .

به احترام روح یلدا هم که شده مهمونی رو نیمه کاره

ول کردم ، برگشتم خونه و تا صبح گریه کردم .