میترا که دید من از شدت عصبانیت رنگ و رو پریده و بی حال
روی مبل افتادم از ترس این که سکته نکنم گریه و بغضش رو
کنار گذاشت و زود رفت یه لیوان آب قند برام اورد.
بعد از چند دقیقه وقتی حالم کمی جا اومد دستامو تو دستای
گرمش گرفت و با احتیاط پرسید خاله داستان دزدی جهانگیر
و سهم بابام چیه؟ تا حالا چیزی از این بابت بهم نگفته بودی.
گفتم: عزیزم نگفتم چون گمان نمی کردم جز فکر و خیال و غصه
برای تو نتیجۀ دیگری داشته باشه. ولی اتفاقا چند روز میشه به
فکر پی گیری ماجرا افتاده ام. ماجرایی که الآن به طور خلاصه
برات تعریف می کنم. داستان اینه که پدرت مدتی قبل از فوتش
بر سر مدیریت شرکت با جهانگیر اختلاف پیدا کرده بود و بالاخره
تصمیم گرفت از شرکت بیرون بیاد. جهانگیر هم بابت سهام پدرت
چکی به او داد که بهیچوجه نتونست اون رو نقد کنه . و شاید یکی
از علل تصادف و فوت پدر و مادرت همین اضطراب و مشغولیت ذهنی
بابات بوده باشه. این چک الآن پیش منه و من هم دیگه گمان نمی کردم
بتونم نقدش کنم.
میترا حرفم قطع کرد و پرسید حالا چی شده که به فکر دنبال کردن
قضیه افتادی.گفتم عجله نکن عزیزم اونم برات تعریف می کنم . گرچه
یه مقدار خصوصیه .بعد با یه خورده مِن و مِن تعریف کردم که در
محل کارم با یه ارباب رجوعی که از وکلای خیلی کارکشته ست آشنا
شده ام و شاید کار به .. باز اینجا میترا پرید وسط و با کف و هورا داد زد
مبارکه مبارکه. گفتم بسه بسه هنوز نه به داره نه به باره. ولی جریان چک
رو برای وکیل تعریف کردم و یه قولایی داده و امیدوارم کرده. تا ببینیم
چی می شه.
از ماجرای اون روز یک ماه گذشته بودکه من و هرمز ، همون وکیل کذایی
نامزد شدیم و در ضمن پرونده ای هم در مورد اون چک در دادسرا تشکیل شد.
موضوع دعوای مطروحه نه فقط درخواست وجه چک ، بلکه درخواست
ضرر و زیان بابت تأخیر طولانی در تأدیۀ مبلغ چک هم شده بود
خلاصه شش ماه بعد حکم محکومیت جهانگیر و الزام به پرداخت مبلغ
چک و خسارات در خواستی به نفع میترا که تنها وارث صاحب چک
بود صادر شد. با بخشی از وجوه دریافتی ، شرکت هم که به ورشکستگی
افتاده بود خریده شد.
تا یادم نرفته این را هم بگم که پسر هرمز از زن متوفی ش، هم از میترا
خواستگاری کرد و مراسم عروسی من و میترا همزمان برگزار شد.
الآن که چهار پنجسال از اون روزا میگذره شرکت را یک هیئت مدیرۀ
خانوادگی اداره می کنند و فرزند پسر میترا هم یکسالِ شه.