در گرگ و میش هوا از انتهای بازارچه زنی با چادری گلدار
شتابان و گریان پیش می آید .
دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی را در دست دارد
و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند
و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد .
به جلوی امامزاده که می رسد لختی می ایستد و به
درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته
می کشد و بغضش می ترکد .دختر بچه هم از ترس
ونگ می زند. می آید بیرون و توی خیابون می پیجد
سمت شمس العماره . بچه را بغل می زند و قدم هایش
را تند می کند . راه زیادی تا گاراژ اتوبوس ها مانده است .
ساعتی بعد سوار یک اتوبوس لکنتی می رود سمت
شهرستان پیش مادرش. دختر بچه یک نان شیرمال گرم را
سق می زند و بی خبر از همه چیز در آغوش مادر آرام
گرفته و چرت می زند .
خاطرات مبهمی خانم دکتر را به
سمت امامزاده می کشاند. از بازارچه که مادرش در
کودکی برایش تعریف کرده بود اثری باقی نمانده بود.
در گوشه ای از صحن امامزاده سنگ گور رنگ و رو رفته ای
را که دنبالش بود پیدا کرد . با دستمال کاغذی گرد و
خاک روی سنگ را پاک کرد . تاریخ درگذشت پدرش مال
حدود پانزده سال پیش است . شاید او آخرین دیدار
کنندۀ پدر در این جا باشد . صحن امامزاده را باز سازی
می کردند و گورها ی قدیمی را محو .
رغبتی به زیارت امامزاده نداشت . اگر مادر بیمارش
همراهش بود شاید .
اتومبیلی در بستی کرایه کرد و آدرس ترمینال آرژانتین را داد .
گاراژ شمس العماره که دیگر به تاریخ سپرده شده بود .
سلام فرشته جان

آشنا شدن با وب شما برای من افتخار بزرگی بود. خیییلی زیبا و با روح می نویسی دختر.
من با اجازه تون شما را لینک می کنم.
موفق باشی