پرنده ای که بالش راشکسته اند
ودهانش را بسته ، که نخواند
در قفس زندانی
قفس درون یک اتاق نیمه تاریک
اتاق نیمه تاریک، سلولی از یک زندان بزرگ
و این زندان در ناکجا آباد ستمزار
گاهی می اندیشم
که آن پرنده منم
و شگفت نیست که چرا هنوز زنده ام
چون همیشه خواب آزادی می بینم
و خواب بهار و باغ
و خواب دستی که بر زخم هایم مرهم می نهد
دهانم را بازمی کند
و قفس را از سلول و زندان بیرون می برد
و در آسمان آبی
و برفراز سرزمینی سبز رهایم می کند
تا با هزاران پرندۀ آزاد شدۀ دیگر
به پرواز درآییم
و سرود خوشبختی بخوانیم