داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

پلک های سرد و سنگین

باد سردی می وزید

آسمان تاریک بود

پاش تا زانو درون

 برف و گل در گیر

آتش امید گویی

در دلش خاموش می شد

 خواب تنها آرزوی آخر او بود

پلک های سرد و سنگینش

 بسته می شد

ناگهان یک سیلی محکم

 به صورتش خورد

گونه اش یک پارچه آتش شد

بعد دنیا پیش چشمش

 تیره و تاریک

.

.

.

.

وه چه خوابی بود خوش

گرمای جان بخشی

و نور سبز زیبایی

در اینجا می شود احساس

کجایم من؟ کجایم من ؟

- تو اینجا پیش ما هستی

 تو پیش دوستانت در امان هستی

ز بیم بهمن و کولاک و سرما .

تو را از چنگ غول مرگ

در آن لحظۀ آخر رهانیدیم

بخواب  آرام و ایمن باش .

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد