داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

ترس ناشناخته

نمی دونم چرا  مادرم هوس کرده بود

 چند روزی  ازشهر خوش آب و هوای

 خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون

 تفتیده  دیدن من .  به هر حال خیلی

خوشحال شدم و فرصتی شد که شب

جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین

رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور

و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:

فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من

بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب

گفتم مامان این عکس رو ایام عید که

پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی

 قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر

و شکسته  و زشت شدم . دو زاریم افتاد

ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما

که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.

تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و

تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو

داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر

هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا

ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش

بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد

مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته

از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن  بدون

آرایش تنها گذاشت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد