نمی دونم چرا مادرم هوس کرده بود
چند روزی ازشهر خوش آب و هوای
خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون
تفتیده دیدن من . به هر حال خیلی
خوشحال شدم و فرصتی شد که شب
جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین
رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور
و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:
فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من
بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب
گفتم مامان این عکس رو ایام عید که
پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی
قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر
و شکسته و زشت شدم . دو زاریم افتاد
ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما
که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.
تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و
تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو
داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر
هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا
ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش
بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد
مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته
از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن بدون
آرایش تنها گذاشت .