شهرزاد : ای خلیفۀ بزرگوار میدانم شما لطف کردید
و هزار شب برای من قصه گفتید تا مرا
خواب کنید. اما امشب اجازه دهید من
برای شما قصه بگویم
خلیفه: بسیار خوب ، قصه ات را بگو
شهرزاد : ولی داستان من شما را خواب نمی کند.
خلیفه: پس چه؟
شهرزاد : آنچه می خواهم بگویم خواب را برای
همیشه از چشمان شما می گیرد
خلیفه: چه می گویی دیوانه؟ . جلاد !!!!!
شهرزاد : حال که جلاد را فرا خواندید اجازه دهید
آخرین سخنم را بگویم.
خلیفه : بگو
شهرزاد: شما هزارشب تلاش کردید ما را خواب
کنید . ولی اکنون همه اهالی ، "شهرآزاد "
هستند و پشت دروازۀ کاخ تجمع کرده اند
منهم ترسی از مرگ و جلاد شما ندارم
شاید این جلاد هم یکی از ما باشد .
خلیفه : جلاد بزن گردن این مادر به خطا را !!!!
جلاد : قربان . متاسفانه شمشیر من کند شده
و دیگر برندگی ندارد .
خلیفه: آی بیایید این دو را ببرید گردن بزنید
شهرزاد: توجه کنید که ما اکنون در قرن بیست
و یکم زندگی می کنیم . ضمنا بگویم
کارگزاران شما قصر ترک کرده اند و
به جزیرۀ سرندیب پناه برده اند .
خلیفه: آه خدایا به دادم برس
شهرزاد : گمانم برای یاد خدا بسیار دیر است.