داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

ایراندخت و برادران


ایران خانم بی حال و نیمه بیهوش روی

یک تخت فکسنی قدیمی دراز کشیده بود

و دکتر بالای سرش مشغول معاینه بود.

تنها دخترش ایراندخت گوشۀ اطاق ایستاده

بود و بی صدا اشک می ریخت . پسرای

ایران بیرون اطاق خونسرد و بی خیال با

هم پچ پچ می کردند . شاید برای تعیین

تکلیف خونۀ ویرانۀ مادرشون با هم قرار

و مدار می گذاشتن. موقعیت این زمین

جون می داد برای یه برج ده بیست طبقه.

دکتر کارش رو تمام کرد و نسخه ای رو به

دست ایراندخت  داد و  گفت این دواها رو

بگیرید و بقیه اش با خداست .  ایراندخت

پرسید امیدی هست .  دکتر گفت خیلی

آهسته گفت  زنده میمونه، اگر برادرا بذارن .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد