ایران خانم بی حال و نیمه بیهوش روی
یک تخت فکسنی قدیمی دراز کشیده بود
و دکتر بالای سرش مشغول معاینه بود.
تنها دخترش ایراندخت گوشۀ اطاق ایستاده
بود و بی صدا اشک می ریخت . پسرای
ایران بیرون اطاق خونسرد و بی خیال با
هم پچ پچ می کردند . شاید برای تعیین
تکلیف خونۀ ویرانۀ مادرشون با هم قرار
و مدار می گذاشتن. موقعیت این زمین
جون می داد برای یه برج ده بیست طبقه.
دکتر کارش رو تمام کرد و نسخه ای رو به
دست ایراندخت داد و گفت این دواها رو
بگیرید و بقیه اش با خداست . ایراندخت
پرسید امیدی هست . دکتر گفت خیلی
آهسته گفت زنده میمونه، اگر برادرا بذارن .