اون روز برای اولین بار طی سال های متمادی
صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای
پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش
می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره .
کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را
نوازش می داد . آنچه این منظره را برای او بسیار
دل انگیز تر می کرد نم نم باران لطیفی بود که بعد از
سالیان دراز تحمل خشکسالی برایش حکم تحقق رویایی
بسیار زیبا و دلچسب ولی دست نیافتنی را داشت .
هنوز آنچه را می دید باور نمی کرد برای همین چشمانش
را چند بار با انگشتانش مالید و باز و بسته کرد تا مطمئن
شود زندگی کابوس وار او در کویر تفته و خشک و مرده
با طوفان های کور کنندۀ شن ، شب های بس ناجوانمردانه
سرد و روزهای داغ که گوئی آتش از آسمان می بارید ،
و همزیستی اجباری با مارها و عقرب ها و مارمولک های
نفرت انگیز بالاخره پایان یافته است .
از خودش پرسید اگر او و دوستانش تصمیم نگرفته بودند
به هر قیمتی اون جهنم را ترک بگویند آیا چنین معجزه ای
اتفاق می افتاد .