: این کیه رو دوشِت سواره؟
: این دَوالپاست .
: من فکر میکردم دوالپا افسانه است.
: منم همین فکرو میکردم .
: حالا چه جوری شد گیرش افتادی ؟
:همین طوری که تو افسانه ها اومده
به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده
بود و کمک میخواست برسونمش به خونه .
: خوب ؟
: هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش،
به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم چسبیده
و پایین نمیاد . حالا چهل ساله که جاخوش
کرده و منو عین بَرده این ور و اون ور می بره
و امر و نهی می کنه .
: حالا چاره چیه ؟
:باید چند نفر قلچماق، کمک کنند به زور
بیارنش پایین .
رفته بودم احوالپرسی ایران خانم که هنوز
تو بستر بیماری خوابیده .بعد از حال و احوال
کردن و سوال های ایران خانم از اوضاع
مملکت . فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی
رو که مدت ها ذهنم رو مشغول کرده بود
پرسیدم که مادر ،راستی چرا از شوهر
قبلیت جدا شدی؟ ایران آه بلندی کشید و
گفت : از بس هرزه و بی دین و ایمان بود .
گفتم حالا از این شوهرت راضی هستی ؟
اشک تو چشمای ایران خانم جمع شد و گفت:
گول خوردم فرشته جان ، زندگیم رو به باد دادم.
از بس همسایه ها تو گوشم خوندن که این
حاج آقا خیلی با خدا و مهربونه و ببین چه قیافه
نورانی داره ، باورم شد. اما مسلمان نشنود
کافر نبیند . شمر و چنگیز و اقا محمد خان و
استالین پیشش لنگ انداختن . خلاصه کنم
زندگیم شده سیاهی بی پایان و شب بی انتها .
گفتم حالا چه میشه کرد ؟ ایران خانم گفت : از
من که گذشته ، مگر شما جوونا یه کاری بکنین .