داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

آی ربابه جان


تازه سه سال از ازدواج ربابه با پسر عمویش

گذشته بود که شوهر و برادر بزرگش را از

دست داد. دهۀ شصت بود ؟؟؟ . در آن زمان

مجتبی یکساله بود و سارا در شکم مادر .

باغ بزرگی را هم که داشتند و زندگی همۀ

 آنها را تامین می کرد از چنگشان در آوردند.

به فاصلۀ کوتاهی پدر رباب طاقت دوری

 پسر رشیدش را نیاورد و دق کرد . بیشتر

 فامیل هم از ترس، ارتباطشان را با ربابه

قطع کردند . بعد از به دنیا امدن سارا ،ربابه

مادر درهم شکسته اش و بچه ها را

 برداشت و آمد تهران.  به توصیه و کمک یکی

از آشنایان دور، برای خودش و بجه ها

شناسنامه های جدیدی با نام خانوادگی

متفاوتی گرفت و در یک تولیدی لباس

مشغول کار شد . بیست سال با چنگ و دندان

کار کرد تا مجتبی لیسانس گرفت و رفت

سربازی . اما چون آشنایی نداشت محل

خدمتش افتاد تو یک گروهان مرزی . سارا

سال پنجم پزشکی بود که مجتبی در حملۀ

 اشرار  به مرزشهید شد .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ربابه هر چند یک بار دیگر از درون فرو ریخت

ولی امید به سارا بود که او را زنده نگه

می داشت. باید این یکی را نجات می داد.

برای همین وقتی دکتری که قصد اقامت در

خارج داشت به خواستگاری سارا آمد زیاد

 سخت نگرفت و او را روانۀ فرنگستان کرد.

گویی دیگر در تهران کاری نداشت. دار

و ندارش را جمع کرد و برگشت به ولایت،

تا یک کار ناتمام را تمام کند . اول سری

به  حوالی باغ قدیمی خانواده زد و دید

که یک ویلای بسیار شیک و بزرگ در

آنجا ساخته اند . با پرس و جویی ساده

دانست که باغ و ویلا  در تصرف و ملک

کنونی چه کسی می باشد. یک روز

غروب هم سری به قبرستان زد و از

نزدیکی مزار پدرش چیزی را که به دقت

بسته بندی شده بود از زیر خاک در

آورد و  با خود برد . در اقامتگاهی که

برای خود دست و پا کرده بود. بسته

را باز کرد و هفت تیر پدرش را همراه

با چند فشنگ بیرون آورد. یادش می آمد

که در دوران نوجوانی با آموزش پدر چند

بار با این سلاح  تیر اندازی کرده بود .

....................

....................

دو سه روز بعد روزنامه های محلی خبری

منتشر کردند که یک زن منافق یکی از

مقامات با نفوذ شهر را ترور کرده است.

ربابه  با آرامش و رضایتمندی سر به دار

 می سپرد، زیرا این بیشترین کاری بود

که می توانست در مقابل آن همه

 ناملایمات و مصائب انجام دهد .

 

 

قصۀ موش و گربه ( روایتی نو)

 

قصه موش و گربه را جانا

بشنو اینک ز خاک  آرانا

سال ها پیش گربه ها  این جا

حکم راندند جای انسانا

شاهشان بود آریا گربه

نام خود  کرد شاه شاهانا

گرگ ها شاه را مدد بودند

تا از ایشان گرفت فرمانا

روزگاری گذشت بر مردم

از کم و بیش ، سخت و آسانا

آریا گربه پیر  و سرکش شد

تخت و تاجش به گشت لرزانا

گرگ ها گربه را برون کردند

تا شود کارشان به سامانا

 زین سبب روبهی علم کردند

با سلاح خدا و ایمانا

جشن و شادی به شهر می کردند

مردم ساده قلب و نادانا

غافل از بازی پس پرده

از همه شکل و نوع و الوانا

بعد آن پیشواز رنگارنگ

وعده ها داد آن سخنرانا

که چنین و چنان بخواهم کرد

مملکت را بهشت رضوانا

تا به قدرت رسید او ، کوبید

وعده ها را به طاق نسیانا

دور از چشم خلق می فرمود

خدعه کردیم و خلف پنهانا

تا رود پیش هم چنان می داد

او فریب رجال و نسوانا

بهر این کار هر چه روبه بود

گرد خود جمع کرد در آنا

پس از آن موش های سرخورده

سوی  او آمدند خندانا

موش هایی که آریا گربه

بفرستاده بود زندانا

موش ها هم  همه بپوشیدند

کسوت عابد و مسلمانا

الغرض حرمت مسلمانی

بزدندی ز اصل و بنیانا

این چنین بود تا که روبه پیر

مرد و یاران شدند حیرانا

گرد هم آمدند تا چه کنند

که بمانند بر سر خوانا

لاجرم چند روبه مکار

پیرو مکتب جمارانا

گرد هم آمدند زوزه کشان

بفریبند عام و خاصانا

نقشه های پلید در سرشان

متحیر بماند شیطانا

یکی از خود خلیفه گی دادند

تا بماند به عهد و پیمانا

لیک او چون کمی درنگ نمود

عهد بشکست با رفیقانا

سر هر یک به زیر اب نمود

بی سر خر شود چه آسانا    

بعد از آن شد خلیفه ای اسمی

بسته او دست هرچه سلطانا

خلق را زندگی تباه نمود

مملکت را بکرد زندانا

از خدا و رسول مایه گذاشت

بر سر کار ، بی خدایانا

الغرض هر که در توانش بود

راه خارج گرفت و هجرانا

ما بقی زار و خوار و بیچاره

مانده در کار خویش نالانا

روبه پیر  سلطه جوی وقیح

در پی و فکر جانشینانا

مردم امیدشان که هم امسال

ملک الموت گیردش جانا

روبه دیگری خدا نکند

جای او را بگیرد آن سانا

گرگ ها تا بخویش مشغولند

با کسی ما کنیم پیمانا

که خیانت به حق ما نکند

نرود سمت انگلستانا

یا ز  همسایۀ شمالی خود

دور باشد که تیز دندانا

حرمت خلق را نگهدارد

پاس دارد حریم آرانا

 

 

 

 

 

شرمتان باد

 

در بلندای قامت تاریخ

دامان شما  حرامیان بسی کوتاه

چنان که بسیار زود

 شرمگاهتان برون افتاد

یکی از شبهای تنهایی

شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر

نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی

مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی

قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می

شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن

چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و

با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان

زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد

یکی از آنها اینجا بود تا با هم حدیث نفس بگوئیم

و از این تنهایی کشنده که درد مشترک ماست

برای دقایقی خلاص شویم ، تا وقت سحر و روز

کاری دیگری و شب تنهایی دیگر .

 

فریب

با لحنی که پر از حسرت و التماس پود پرسید:

: من دارم می میرم ؟

یک لحظه دست و پام رو گم کردم که چی بگم

:می ترسی؟

:نه نگرانم

: نگران چی؟

: نگران تو و بچه

:نگران نباش ، خدا بزرگه

: آخه دست تنها چطور بزرگش می کنی؟

: حالا کی گفته که تو نیستی؟

: ببین فریده ، من که بچه نیستم . حال خودم رو

  می فهمم.

:تو اگر خودت  رو نبازی حتما خوب می شی

داروهای مسکن اثر  کرد و آرام آرام چشماشو

بست حالا با خیال راحت به فرامرز زنگ زدم و

گفتم منتظر خبرای خوب باشه. فکر می کنم تا

دو سه روز دیگه از شر احمد راحت می شیم.

دو سه روز که هیچی یک هفته گذشت و حال

احمد رو به بهبود گذاشت . از اینکه دوباره اون

زندگی کسل کننده و بی روح قبلی رو از سر

بگیرم و جوونیم و صرف بزرگ کردن کرّۀ احمد

 کنم و از همه مهم تر فرامرز رو فراموش کنم،

کلافه بودم و حال خودم رو نمی فهمیدم. یک

ماه که بعد فهمیدم قضیه مریضی احمد صحنه

 سازی اون با مشارکت دوست دکترش بوده

خیلی راحت و از خدا خواسته تن به جدایی دادم.

آخرین جملاتی که تو محضر بین ما رد و بدل شد

 این بود:

:برای جدا شدن از من  احتیاج به اون همه صحنه

سازی نبود، اگر ازم می خواستی خودم حقیقت

رو رک و راست بهت می گفتم.

:اولا فکر نمی کردم این قدر بی عاطفه و وقیح

باشی ثانیا فکر بچه ها وبی مادر بزرگ شدن اونها

بودم ثالثا دنبال یه مدرک دادگاه پسند بودم.

:خوبه، بسه این قدر اولا دوما نکن که چندشم

 می شه. دیرم شده ، فرامرز منتظرمه.

پوز خندی معنی داری زد که معنی اون رو یک

ساعت بعد فهمیدم . فرامرز سر قرارنیامده بود.

تلفنی گفت که عشق اون هم بخشی از بازی

احمد با من بوده . یک ماه بعد شنیدم احمد با

 زنی که  از اول ماجرا زیر سر داشته ازدواج کرده.