نمی دونم چرا مادرم هوس کرده بود
چند روزی ازشهر خوش آب و هوای
خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون
تفتیده دیدن من . به هر حال خیلی
خوشحال شدم و فرصتی شد که شب
جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین
رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور
و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:
فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من
بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب
گفتم مامان این عکس رو ایام عید که
پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی
قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر
و شکسته و زشت شدم . دو زاریم افتاد
ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما
که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.
تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و
تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو
داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر
هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا
ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش
بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد
مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته
از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن بدون
آرایش تنها گذاشت .
غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی.
برای همین به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم
و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو
خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم
هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم
میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم
که ناگهان.......
بله ناگهان یه چیزی محکم خورد به دستم و قهوه ای
که هنوز داغ بود پاشید به سر و صورت و لباسام .
تا اومدم به خودم بیام فرار یک بچۀ توپ بدست رو
از جلوی خودم دیدم و از جا پریدم .................
بابک با حال پریشان و آشفته و بی قرار روبروی
من نشسته بود. سرگشتگی و پشیمانی از سر
و روش می بارید . نخواستم تو این شرایط سرکوفتی
بهش بزنم و بیشتر از این که بود ناراحتش کنم . ولی
یادم می آمد روزی که هیجان زده پیش من اومد و از
تصمیمش برای ازدواج با رویا خبر داد خیلی عصبانی
شدم و سرش داد زدم که :" دیوانه ، ازدواج ، بیشتر از
احساسات و عشق و عاشقی احتیاج به تفکر و آینده
نگری داره . آخه این دختره سوای یک قیافه که اونم
با کمک یک من لوازم آرایش جذاب و زیبا شده چی داره.
تو از اخلاق و رفتار واقعیش چه می دونی . پدر و مادر
که نداره .برادرا و خواهراش که همه خارجند. تو محیط کار
هم یه جورایی بوده که انداختنش بیرون و زود بازنشسته
اش کردند .سنش هم که ده سال از تو بیشتره. تازه نقص
عضوش هم تو سرش بخوره."
بابک به زبان آمد که " فرشته جان ، عجب فریبی خوردم
این یک عفریته واقعی است . یک آدم به شدت عقده ای .
نمی دونم این دختری که توی یک شهر دوردست کوچک
بزرگ شده ، این فرهنگ چاله میدونی و زبون تند و تیز
و پر از فحش های رکیک رو از کجا یاد گرفته .اخلاقش رو
هم نگو و نپرس که با صد من عسل هم نمی شه خوردش."
گفتم بابک حالا چکار می خواهی بکنی؟ یک کلمه حوابم
داد که : فرار . گفتم یعنی چی؟ گفت: از تو چه پنهان از
مدتی پیش مقدمات سفر به خارج رو فراهم کرده ام .
با خونسردی و ناباوری پرسیدم : کی انشاء الله؟
گفت همین امشب .گفتم چرا با این عجله؟ گفت
تو نمی دونی این رویا چه اعجوبه ایه و کجاها دست
داره ، اگر بو ببره حتما جلوم رو می گیره و یه کاری
دستم می ده.
اون شب مرغ از قفس پرید و از فردا تا چند ماه
ما گرفتار اذیت ها و مزاحمت های رویا بودیم، تا
بالاخره از ما نا امید شد و دست از سر ما برداشت.
ولی نمی دونم هرگز فهمید بابک به خارج رفته یا نه .
مادرم در بستر بیماری
دلواپس گل های شمعدانی است :
"ببین که پشت پنجره پژمرده می شوند
پنجره را باز کن و قدری آب در گلدان بریز"
می گویم :مادر هوا کمی سرد است و تو بیمار
می گوید: نه ، منهم از هوای دم کرده اتاق بیمارم
همۀ ما به هوای تازه احتیاج داریم حتی اگر سرد باشد
بعد از ظهر به مادرم سری میزنم ، لبخندی بر لب دارد
چشم هایش بسته و پروانه ای روی لب های کبودش نشسته است
بالای سرش یک قناری بی پناه نشسته و آواز می خواند
مادرم هم چنان می خندد و چشمانش بسته است
صورتش سرد است و دستانش دیگر نمی لرزد
پنجره باز است و گل های شمعدانی سیراب
پروانه همچنان لب های مادرم را می بوسد
و قناری برایش آواز پرواز می خواند
مادرم از پنجره بیرون پریده است
و همراه قناری ها و پروانه ها
در باغ پرواز می کند
وقتی پرسیدند دراین لحظات آخر اگر خواسته ای یا حرفی دارد
فقط مهلتی خواست تا در چشم های ما نگاه و برایمان دعا کند
وقتی چشم به چشم من که روبرویش ایستاده بودم دوخت
من در آن چشم های درشت افسون کننده بر خلاف اتنظار
اثری از ترس و التماس ندیدم ، هر چه بود امید و عشق
بود که در دریای آبی دیدگانش موج می زد. وقتی دستور
دادم کیسۀ سیاه را روی سرش بکشند و کار را تمام کنند
آهسته زمزمه کرد : "من شما را زیاد خواهم دید" .
راستش برای اولین بار بود که دلم لرزید. به هر حال
کار تمام شد . یک هفته ای گذشت و من طبق معمول قضیه
را فراموش کرده بودم. تا یک شب او را در خواب دیدم
همان چشم های آبی به وسعت دریا که می پرسید چرا..چرا
...چرا و من با اضطراب از خواب پریدم و دیگر تا
نزدیکی های صبح خوابم نبرد . این خواب دقیقا یک هفته
بعد عینا تکرار شد و هفته ها و هفته های بعد .راستش
خودم پاسخ چراهای آن دختر را می دانستم . می دانستم
که باید به هر صورت اعدام می شد و قرعه صدور حکم
به نام من افتاده بود و چاره ای جز این کار نداشتم. وگرنه
باید مسند پر بار قضاوت های این چنینی را برای همیشه
از دست می دادم .هرچند برای من عذاب وجدان مفهومش
را از دست داده ، ولی نمی دانم چه رمزی در آن چشم ها
بود که مرا رها نمی کند. اکنون یک سال است که آن
خواب مرتب تکرار می شود و من هرچه مقاومت کرده ام
تا بی تفاوت بمانم فایده ای ندارد. دیشب باز او را در خواب
دیدم که پیامی متفاوت داشت : "وقتش رسیده که بیایی، با کیسۀ
سیاهی بر سر". برای همین هم امروز صبح رفتم کلیسا و
اعتراف کردم و الآن دارم خودم را خلاص می کنم
و امیدوارم خدا توبۀ مر بپذیرد.