پشت در بخش جراحی این پا و اون پا می شد
و اشک می ریخت و خدا خدا می کرد که اتفاق
بدی برای مادرش نیافتد .
اون روز صبح زود بیدارشده بود تا نکند در اولین
روز ، دیر به محل کار جدیدش برسد. وقتی داشت
سور و سات صبحانه رو توی آشپزخانه فراهم
می کرد،چشمش به ظرف های نشستۀ شام
دیشب افتاد .با عجله آنها رو شست و گذاشت
توی جا ظرفی . اما یه مقداری آب ریخت دور و ور
ظرفشویی روی زمین و و قتی با دمپایی پلاستیکی
تو آشپزخونه می چرخید، خواه ناخواه گله به گله
موزائیک ها خیس و سُر شده بود .داشت دیر
می شد و وقت خشک کردن کف زمین نبود . رفت تو
اطاقش که دستی به سر و روش بکشه .که صدای
مادر بلند شد که :افسانه کجایی؟ در جواب گفت : مامان
دارم می رم سر کار . صبحانه حاضره . چند لحظه
بعد صدای سنگین سقوط چیزی بلند شد .از اطاق
بیرون دوید . مادر کف آشپز خانه ولو بود از سرش
خون جاری بود و ناله می کرد: کی کف آشپزخونه
رو خیس کرده که آدم سُر بخوره .
تا دکتر از اطاق عمل بیاد بیرون و خبر موفقیت عمل رو
بده نصف العمر شده بود . شکستگیِ سر به خیر
گذشته بود ، ولی جراحی شکستگی پا سنگین بوده
و نیاز به دو سه ماه مراقبت دارد . لابد حقوق چند ماه
اول رو باید به پرستار بدهد تا از مادر مراقبت کند.
از اون بدتر نگاه سرزنش بار و زبون تند وتیز مادر
بود که لابد باید تا آخر عمر تحمل کرد ، که: دختر چقدر
به توگفتم اینقده سر به هوا نباش .
راستی یک غفلت کوچک گاهی چه پیامدهای ناخوشایند
بزرگی بر جای می گذارد.
آخرای شب بود که خسته و خواب آلود رسیدم خونه . کلید رو که توی
قفل در آپارتمان چرخوندم ، در با یه گردش کلید باز شد. خیلی تعجب
کردم چون اطمینان داشتم صبح زود که می رفتم در رو کاملا قفل کرده
بودم . با تردید و توجیه اینکه شاید اشتباه کرده باشم در رو با احتیاط
باز کردم و تو رفتم ، چراغ رو روشن کردم و اطراف رو با دقت و ترسی
ناخودآگاه با چشم وارسی کردم که دیدم یک نفر روی کاناپه خوابیده
بی اختیار جیغی کوتاه کشیدم و به طرف درعقب رفتم . صدایی خسته از اون
طرف بلند شد ، که نترس منم . داد زدم : خدا مرگت بده رضا ، زهره ترکم
کردی، اینجا رو چه جوری پیدا کردی ، چه جوری اومدی تو.
از جاش پا شد نشست و گفت تو که منو خوب می شناسی ، حالا یه چیزی بده
بخورم تا برات نعریف کنم . با اکراه و طنز گفتم باشه الان چایی دم میکنم ،
با نون و پنیر نوش جان بفرمایید. گفت : یعنی یه نیمرو هم منو مهمون
نمی کنی. گفتم برای مهمون ناخونده نون و پنیر هم زیاده. ولی نیمرو رو
به شرطی می خوری که همین امشب زحمت رو کم کنی. شامش رو که خورد
از زیر زبونش کشیدم که چند ماه قبل که برای راضی کردن من به زندگی دوباره
باش به محل کارم اومده بود وقتی من برای یکی دو دقیقه از اطاق خارج شده
بودم دسته کلیدم رو از توی کیفم کش رفته و بعد از تهیه یدکی برگشته و وقتی
توی اطاق نبودم دسته کلید رو انداخته بود کنارمیز کارم . آره یادم میاد اون روز
خیلی تعجب کردم که چرا دسته کلیدم افناده کنار میز . اصلا برای همین کارای
رضا و مطلقا غیر قابل اعتماد بودنش بود که ازش جدا شدم . آن شب رو به
زحمتی بود تحملش کردم و صبح زود ردش کردم رفت چون بنا بود ساعت
ساعت ده صبح با بهرام بریم یه خونه در حومه تهران ببینیم .مراسم ازدواج
من و بهرام ماه دیگه برگزار می شد و هنوز خیلی از کارامون مونده بود .
امیدوارم بودم با تغییر محل کار و زندگی دیگه هیچوقت چشمم تو چشم رضا
نیافته.
اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد .
نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس
باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا
با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او
هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی
اتوبوس حلقه زده بودند و راننده فریاد میزد : یک نفر امبولانس خبر کند .
کمی جلو رفت و به صورت جوانی که با بدن خون آلود ، بیهوش روی
زمین افتاده بود، دقت کرد .چقدر شبیه خودش بود . یک نفر انگار
دستش را به بالا می کشید و زمزمه می کرد که : تمام شد بیا برویم
با نگرانی و شگفتی پرسید : اون منم ؟ همون صدای مهربون جواب
داد : آره عزیزم ، گفتم که تموم شد . دستش رو عقب کشید و با
اعتراض گفت نمی خوام ، اینجوری که نمی شه . غریبه گفت: ولی
اگر بخوای برگردی خیلی برات سخت می شه . برای پدر و مادر هم .
پرسید: چطور؟ در چند لحظه صحنه هایی از خودش روی تخت
بیمارستان و روی ویلچر و عروسی نامزدش با کامبیز دوست
عزیزش و دق کردن پدر و سفید شدن موهای مادر و اسایشگاه معلولین
جلوی چشمش رژه رفتند . پرسید تو می گی چکار کنم ؟
غریبه گفت: بریم خیلی بهتره . گفت حالا کجا میریم ؟
غریبه : نترس جای بدی نیست . گفت : نمی تونم تصمیم بگیرم.
غریبه گفت :عجله کن ، وقت نداریم ولی اگر با من اومدی دیگه
برگشتی تو کار نیست .گفت آخه نگفتی کجا میریم . غریبه گفت:
گرچه اجازه ندارم بهت بگم ، ولی میریم به دنیای سکوت و آرامش .
نه نمی خوام با تو بیام ، بذار برگردم. در این موقع آمبولانس
رسیده بود و فرهاد رو به بیمارستان برد .چند ماهی طول کشید
که از روی تخت بلند شه و پنچ شش ماهی هم روی ویلچر و
راه رفتن به کمک عصا . یک سالی از اون روز گذشته بود
که مراسم عروسی فرهاد برگزار شد . همون جا با خودش فکر
می کرد که خوب شد گول اون غریبه رو نخورد.
روباه ها و آدم ها (1)
یکی بود یکی نبود . یه شهر بزرگی بود
که توش روباه ها حکومت می کردند .
عجیب این بود که گرگ ها هم در نقش
عسس و گزمه و داروغه در خدمت و
گوش به فرمان روباه ها بودند .
تو هر محلۀ این شهر یه روباه رئیس بود
و بزرگ روباه ها هم حاکم کل شهر بود .
از شگفتی های دیگر این شهر این بود
که روباه ها و گرگ ها همشون لباس آدم ها
رو می پوشیدند و ادای آنها را در میاوردتد
حتی خیلی خوب هم به زبون آدم ها حرف
می زدند .
اما تو این شهر آدم ها کجا بودن و جکار
میکردند ؟
این داستان ادامه دارد ......
روباه ها و آدم ها (2)
رسیدیم به اینکه آدم های شهر کجا بودند
و چکار می کردند ؟
البته این شهر پر بود از آدم . آدم که چه عرض
کنم ، بهتره بگم آدمیزاد تا آدم .
چرا میگم آدمیزاد ، برای اینکه تو سالهای طولانی
حکومت روباه ها ، کم کم خلقیات آنها شبیه گرگ ها
و روباه ها شده بود . دیگه داشتند اخلاق انسانی
پدرها و مادرهاشون رو فراموش می کردند
خیلی هاشون که اصلا صفا و مهربونی و درستکاری
و راستگویی و مردانگی اباء و اجدادشون رو از یاد
برده بودند و داشتند با گرگ ها و روباه ها زندگی
مسالمت آمیزی رو می گذراندند . اگر هم تنش و
اختلافی پیش میامد سر قدرت و ثروت و این چیزها بود.
آدم های واقعی کجا بودند ؟ چه حال و روزی داشتند ؟
این داستان ادامه دارد .....................
- ایران خانم چرا از وقتی از فرنگ برگشتی این
قدر بی تابی ؟
- حال کسی رو دارم که یک عمر تو خرابه، نون
کپک زده و آب شور خورده ،یه روز می برنش
مهمونی توی کاخ، با سرو بهترین غذاها، بعد
برش میگردونن تو همون خرابه ، با همون
نون و همون آب .