داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

یک کشف در خانه تکانی ایران خانم


 

در پستو

زیر خرت و پرت ها

پیدایش کرد

با چشمانی وق زده

و لبخندی تلخ

که بر تمام صورتش ماسیده است

با ته ریشی نامرتب

و عرق چینی برسر

درون قابی شکسته

و از پشت شیشه ای گرد گرفته

به بیرون زل زده است

کمی آشنا به نظر می آید

ولی ایران خانم

هرچه فکر کرد, او را بخاطر نیاورد

پشت قاب , روی مقوای زرد رنگ زرداب گرفته

با خطی رنگ پریده و کج و معوج

نوشته بود

مرحوم آقای غانون اثاثی

که در عنفوان جوانی

به بیماری ام اس درگذشت

با بغض یادش آمد

و قاب را به گوشه ای پرت کرد

خط شوهر نامردش بود

برپشت عکس عاقد  آنها

خاطرات تلخ چل سال گذشته

مثل کابوسی

برق آسا از جلوی چشمش  رد شد

گریه کنان از پستو زد بیرون

 

 



ایراندخت و برادران


ایران خانم بی حال و نیمه بیهوش روی

یک تخت فکسنی قدیمی دراز کشیده بود

و دکتر بالای سرش مشغول معاینه بود.

تنها دخترش ایراندخت گوشۀ اطاق ایستاده

بود و بی صدا اشک می ریخت . پسرای

ایران بیرون اطاق خونسرد و بی خیال با

هم پچ پچ می کردند . شاید برای تعیین

تکلیف خونۀ ویرانۀ مادرشون با هم قرار

و مدار می گذاشتن. موقعیت این زمین

جون می داد برای یه برج ده بیست طبقه.

دکتر کارش رو تمام کرد و نسخه ای رو به

دست ایراندخت  داد و  گفت این دواها رو

بگیرید و بقیه اش با خداست .  ایراندخت

پرسید امیدی هست .  دکتر گفت خیلی

آهسته گفت  زنده میمونه، اگر برادرا بذارن .

 

آتش در اتاق مرد عملی

مارها و عقرب های خونۀ اون

تمام محله رو پر کرده بودن

مردم هم خونش رو آتیش زده بودن

اونم وسط آتیش  گیر کرده بود و

فریاد می کشید .

 زن وحشت زده از خواب پرید از پنجره

دید دود غلیظی از اون ور حیاط ،طرف

 اطاق مرد عملی بلند شده.

 

بوی الرحمن


 دیوار به د یوار آپارتمان ما آقای دکتری با خانمش

 در سنین بالای هفتاد زندگی میکنند  که یک عمر

عاشقانه با هم زندگی کرده اند .دکتر در این سن و

سال هر روز ساعت شش ونیم صبح  برای کار از

 خونه میزنه بیرون و طرفهای غروب بر میگرده .

یحتمل در روز چند بار به خونه زنگ میزنه و از

خانم سراغ می گیره . چون بارها شده به خونه ما

 زنگ زده و خواسته زنگ در روبرو را بزنیم و ببینیم

خانم خونه هست یا نه , چون به تلفنش جواب نمیده .

دو پسر هم دارند  که از سالهای دور در خارج زندگی

 می کنند .

زد و پارسال خانم دکتر کسالت شد یدی پیدا کردو دوتا

 عمل جراحی سخت و روز به روز ضعیفتر و بالاخره

تا حدی که الان تمام وقت روی تخت افتاده و ....

همسایه ها و تک و توک آشناها به نوبت از خانم دکتر

 مهربون  مراقبت می کنند .ولی خوب به خانم دکتر شاد

 و خوش روحیه قبلی ما الان آنقدر سخت میگذره که

 پیش بعضیها صحبت از خودکشی کرده .

آقای دکتر هم به وضوح تکیده شده , آنقدر که به کندی

و سختی حرکت می کند.در حالیکه تا چند وقت پیش

 تقریبا هر روز عصرا باتفاق خانمش برای گردش

 در پارک ملت قدم زنان از خونه می زدند بیرون .

یک هفته پیش آقای دکتر باتفاق یکی ازپسراش که

که به ایران آمده بود برای تدارک سفر خانم, به خارج

رفتند .دیروز خانم دکتر پیغام داد که کارم داره .

رفتم خونشون  . از دیدن هیکل خیلی نحیف او

دلم لرزید . سویچ ماشینشون را بهم داد که برم

 و برای چند دقیقه ماشین را روشن کنم که باطریش

 خالی نشه .وقتی رفتم تو ماشین نشستم که استارت

بزنم ,  انگار بوی خاصی توی ماشین پیچیده بود.

نمی دونم چرا یک لحظه فکر کردم بوی الرحمن میاد .

از خودم بدم اومد.

 

 

 

نمایش در یک پرده


رستم زخمی ، بر روی زمین افتاده و در حال مرگ است .

دستی به یال خونین رخش می کشد که کنار او افتاده

 و او  هم واپسین دم  زندگی خویش را می گذراند .

درسمت راست پهنه نمایش و کمی در پشت ،

اهورا و اهریمن بدون پیروزی فرجامین با هم کشتی

می گیرند .

 

رستم : نفرین بر این سرزمین پهلوان کش و عاشق کش

نفرین بر این سر زمین نابکار پرور  و دشمن یار پرور .

 نفرین بر من که هزار بار فریب خوردم  و باز اشتباه کردم

 و  خودی ها  را باورنمودم . افراسیاب با من آن نکرد که

 کیکاووس .

در این هنگام شغاد (برادر ناتنی رستم)که در پشت

درخت تناوری ( در گوشه چپ صحنه)   پنهان شده است

برای آگاهی از فرجام رستم  بیرون می آید و اندکی

به او نزدیک می شود. چشمانش از بسیاری کینه

و دغلکاری  و ترس ، گشاد شده است

رستم او را می بیند و فریاد می زند  : ای نابکار تو هم؟

سپس با سختی تیری در کمان می گذارد و به سوی

شغاد نشانه می رود .

شغاد به تندی می گریزد و به پشت درخت می رود

رستم زمزمه می کند : بدبخت بد شگون این درختی

که گمان می کنی  تو را پناه می دهد توخالی است و

 اگر هم نبود در برابر آتش کینه جویی من تو را نگاهبان

 نمی شد .

رستم تیر را رها می کند و فریاد شغاد بلند می شود.

و آنگاه رستم هم کمان به کناری می افکند و در می گذرد .

در همین آن لرزه برتن اهورا می افتد و اهریمن او را بر زمین

می زند و برسینه اش می نشیند و فریاد پیروزی سر می دهد

آنگاه می گوید همان گونه که تو مرا از بهشت بیرون راندی

من تو را  برای همیشه به سر زمین تازیان  می فرستم

و این سر زمین را نفرین می کنم تا همیشه داغ و درفش بر

آن فرمانروائی کند .

چند سیاه پوش به درون می آیندو قامت خمیده اهورا را

کشان کشان بیرون میبرند .