داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

کیک سرخ

کدخدا دستور داد به مناسبت پیروزی، درآشپز خانه اش

کیک مخصوصی تهیه و بین اهالی توزیع شود .

این کیک به شکل غریبی سرخ رنگ بود.

منابع موثق در این باره  میگویند کدخدا و آشپزهایش

کیک را با دستان خونی تهیه کرده بودند .

آی قصه قصه قصه

آی قصه قصه قصه


داریم یه دنیا غصه



آ ی خسته خسته خسته


درا برومون بسته



آی رشته رشته رشته


ملت شده برشته



آی دونه دونه دونه


حاکم فقط ایشونه ؟



آی بنده بنده بنده


پوست مارو کی کنده ؟



آی دوده دوده دوده


سیاهی از کی بوده؟

 

آ ی درده درده درده


کی مارو برده کرده ؟

 
آی زوره زوره زوره


این آش که خیلی شوره



آی شوره شوره شوره


این زندگی چه جوره؟



آ ی خیره خیره خیره


چه جوری شدی تو چیره ؟

 
آی دسته دسته دسته


خیلی شدیم خسته

 

آی خنده خنده خنده


چه خنده ای زننده



آی گَنده گَنده گَنده


هر چی میگی چرنده



آی پرده پرده پرده


آقا رو ببین چه کرده



آی تیره تیره تیره


چرا سیاهی نمیره ؟



آی مرده مرده مرده


ملت که خوابش برده

 

 

طلاق کاملا توافقی

آقای مهندس ملکی و خانم میرزایی که از همکاران ما بودند پنج شش

سال پیش به دنبال یک ماجرای عاشقانه خیلی تند و تیز با هم ازدواج

کردند و با وجود اینکه هنوز پای فرزندی به میان نیامده بود  که رابطه

آنها را  پایدار کند ، این طور که ما می دیدیم هنوز همانطور گرم و

عاشقانه با هم زندگی می کردند . برای همین هم خبر جدایی ناگهانی

آنها برای همه ما بسیار غیر منتظره و حتی شوک آور بود .

کمی پس از این جدایی هر دو آنها تقاضای انتقال به محلی دیگر دادند

و دیگر تا مدتی خبری از آنها نبود . حدود شش ماه بعد خبر ازدواج خانم

جوادی که سال قبل به جمع همکاران ما اضافه شده بود با آقای مهندس

ملکی در اداره پیچید ، و با فاصله کمی همه از ادواج بی سر و صدای !!!

 معاون اداره با خانم میرزایی  مطلع شدند. از اونجا که هیچوقت افتاب

پشت ابر پنهان نمی ماند ، به زودی علت آن طلاق ناگهانی و البته توافقی

بر همه آشکار شد. آقای مهندس ملکی و خانم جوادی در قرار شام در یک

رستوران دنج و دور افتاده ، اتفاقا ، با راند خانم میرزایی و آقای معاون در

همان جا رو برو می شوند و خیلی خونسرد و محترمانه  تصمیم به طلاق

فوری می گیرند .

 

پدر ژپتو

پدر ژپتو  که یک کشیش ساده بود و از راه نجاری

زندگی بخور و نمیری داشت. بعد از پیدا کردن یک

 پسر بچۀ یتیم در یک منطقۀ روستایی و شایع کردن

داستان دروغ ساخت مجسمۀ چوبی پینوکیو که جون

گرفته بود. خیلی مورد اقبال مردم ساده لوح شهرشون

قرار گرفت و مرجع حل و فصل امور قرار گرفت و

پس از مدت کوتاهی حاکم خردمند اونجا رو کنار زد

و جای او رو گرفت.

پدر ژپتو گرچه  حاکم  شده بود  اما پنهانی نجاریش رو

داشت  و آن را توسعه داده بود  یعنی عدۀ زیادی از

اراذل و مزدوران  دزد و دروغگو و آدمکش را پنهانی جمع آوری

و  اجیر کرده بود و تند تند مجسمه های چوبی آنها رو

می ساخت و به بازار می فرستاد بعد مدعی می شد آنها هم

مثل پینوکیو معجزه وار زنده شده اند .

یکی از اولین کارهایی که ژپتو  کینه توزانه انجام داد کشتن

نهنگ های دریاهای اطراف بود. بعد  چون از آب و

 سبزه و  ستاره هم متنفر بود  ،دستور داد جنگلها رو

نابود و رودخونه ها رو  خشک و ستاره ها رو کور کنند

 و کویر ها رو توسعه بدهند .

اما پینو کیو که کم کم خودش رو برای جانشینی ژپتو

 آماده می کرد  در پنهان سازمان دهی اوباش پدرش را

بر عهده داشت و لی ظاهرا به کار برج سازی مشغول بود

 البته هرچه هم دروغ می گفت  دماغش دراز نمی شد

اما  وقاحت و درندگی او روز به روز  بیشتر می شد

 معترضین به این اوضاع یا فراری بودند یا در گوشۀ زندان

اسیر. بیشتر مردم شهر خفقان گرفته بودند و دیگه از

دروغ های عجیب و غریبی که  روزی هزار بار می شنیدند

شاخ در نمی اوردند  ،اما برای اینکه دیوونه نشوند

جوک می ساختند و مثل مجانین  می خندیدند .

فرشته مهربون با شیطون هم دست بود  و شده

بودن وزیرای دست راست و دست چپ پدر ژپتو .

روباه مکار خزانه دار کل نظام بود  .

گربه نره  پلنگی  شده بود که  وظیفه اش حفظ

امنیت ژپتو و پینوکیو  بود .

 

سرنوشت دکتر موفق

آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف

لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی

 بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری

ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در

آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب

کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................

حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار

در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت

پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به

 دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف

ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر

دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل

سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره

تمام اموالش به دامادش واگذار  شده بود .  در آن شرایط

محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش

 وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد  و در اولین فرصت

با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت

و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد .  درقدم بعدی

نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس

تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ  با

تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه  برای خودش سابقه

مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط

خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.

بعد از جنگ و تغییر تدریجی شرایط مثل آب خوردن برای خودش

یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق

شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست

سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست

چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق

اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و

فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی

شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد .  ...........

چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .

پسر ها  و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او

از تورنتو به لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به

سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت

زهرا  از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که

خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند

که آمده بودند ببینند چه خبر است .