بلند گوی ترمینال اتوبوسرانی ملت :
مسافران ایران خودرو به مقصد جهنم
هر چه زودتر سوار شوند
تکرار میکنم مسافران تور " دولتمندان سالمند"
هرچه زود تر سوار شوند
اتوبوس در حال حرکت است
ساعت نزدیک دو پس از نیمه شب است و باز بی خواب
شده ام . به روال این جور مواقع ، به پشت پنجره می روم
و به بیرون خیره می شوم . به جز چراغ های زرد خیابان ها
در دور و نزدیک و چراغ های آبی عمومی چند برج بلند در
همین اطراف ، روشنایی دیگری به چشم نمی خورد .
پنجره خانه های اطراف ، همه تاریک هستند ، به جز یکی،
درست روبروی من در آن طرف کوچه . در بالکون نیمه تاریک
جلوی پنجره سایه ای به چشم می خورد . انگار کسی مانند
من بیخوابی به سرش زده است و او هم دارد اطراف را رصد
می کند . ناگهان تصور می کنم چیزی از آن بالا به پایین می افتد .
پنجره را باز می کنم و به دقت به بیرون نگاه می کنم .سکوت
سنگینی بر همه جا حاکم است .آن سایه در تراس روبرو دیده
نمی شود . پنجره روبرو همچنان روشن است . می روم بخوابم.
فردا صبح وقتی به سر کار می روم ، می بینم یک ماشین پلیس
و یک دستگاه آمبولانس جلوی در ساختمان روبرو ایستاده اند .
چند نفری هم آنجا ایستاده اند و پچ پچ می کنند . گویا
خانم سامانی دیشب از بالکون آپارتمانش به پایین سقوط
کرده و صبح جنازه اش را در حیاط خانه پیدا کرده اند .
خانم سامانی را مدت ها بود می شناختم .پس از فوت
شوهرش ، تنها زندگی می کرد . خانم روشنفکر و درس
خوانده و با روحیه ای بود . همین هفته پیش بود که
تلفنی با او احوالپرسی کردم ، می گفت مشکل جسمی
ندارد و کاملا سالم است اما گله داشت که پسرانش
می خواهند او را به خانه سالمندان بفرستند و آپارتمان را
صاحب شوند . معلوم بود که خیلی تحت فشار است .
در مجلس ختم روایات مختلفی از علت فوت خانم سامانی
بر سر زبان ها بود .یکی می گفت سرش گیج رقته و از
بالکن سقوط کرده .یکی می گفت از تنهایی و نا امیدی
خودکشی کرده . ولی عروسش می گفت مادر شوهرش
سرطان داشته و جنون ادواری هم پیدا کرده بوده و ......
این چند روز آخر ، به اصرار خودش از بیمارستان آوردمش خونه .
می گفت می خوام توی اون بهشتی که تو برام ساختی آخرین
نفسام رو بکشم. پریشب دیر وقت بود اما خوابم نمی برد . رفتم
بالای سرش دیدم اونم بیداره . گفت بیا بشین باهات حرف دارم .
:چه زود گذشت نه؟ یادته وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم جوابت چی
بود؟ .
:گفتم من میخوام بهشتمو تو همین دنیا بسازم میتونی کمکم کنی؟
:منم که هیچ جوری نمی خواستم از دستت بدم، بی معطلی گفتم
تا پای جون بهت کمک می کنم . حالا که رسیدم آخر خط ، می دونم
اونطوری که باید کمکت نکردم . ازت خواهش می کنم منو ببخشی .
مثل همیشه با ختده جواب طنزی بهش دادم که :
:درسته که نتونستیم بهشتمونو اینجا بسازیم ، ولی خدا رو شکر که
جهنم هم نبود .
:آخه شاید گرمای جهنم بیرون خونه اجازه بیشتر از اینو به ما نمی داد.
:آره رحیم جان ، من ازت راضیم که پا به پای من اومدی . خدا هم از تو
راضی باشه .
: خدا رو شکر.....
وقتی دیدم به خاطر خستگی و مسکن هایی که خورده داره خوابش
می بره دیگه جوابشو ندادم و خودم هم ناخواسته یواش یواش روی
صندلی کنار تخت خوابم برد .
نمی دونم چه مدت خواب بودم، ولی وقتی از خواب پریدم دیدم با لبخند
زیبایی داره منو نگاه می کنه و دستشو به طرف من دراز کرده . وقتی
بلند شدم روش رو بندازم و عکس العملی از رحیم ندیدم نگران شدم .
دستشو گرفتم ولی بر خلاف همیشه که گرمای دستش به من آرامش
می داد ، اخساس سرمای دستش منو ترسوند . با وحشت تکونش دادم
که :
:رحیم جان، رحیم جان ؟
بغضم ترکید و بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه :
: رحیم جان چرا منو تو این برزخ تنها گذاشتی و خودت رفتی به بهشت ،
مگه قرار نبود تو این راه همه جا با هم باشیم .
خودم رو انداخته بودم روی بدن بی جان رحیم و صورت سردش رو با
اشک های گرمم خیس کرده بودم .
ماریا و نامزدش از مبارزان پر تلاش بر علیه رژیم دیکتاتوری
ژنرال بودند . با این تفاوت که ماریا علنا در تظاهرات خیابانی
شرکت می کرد و خوزه مشی مبارزه مخفی را در پیش گرفته
بود . پس از مدتی همین اختلاف سلیقه موجب بر هم خوردن
نامزدی آنها شد . و هر کدام راه خود را رفتند . تا اینکه ماریا
در یک راه پیمایی دستگیر شد و پس از شکنجۀ بسیار و سکوت و
مقاومت قهرمانانه ای که نشان داد به چند ماه زندان محکوم
شد و سپس آزاد شد. ولی اسمش همه جا به عنوان یک
مبارز شجاع در راه آزادی پیچیده بود . دستگاه های اطلاعاتی
ارتش رژیم با توجه به لو رفتن فعالیت های خوزه ، برای
انداختن ترس در دل بقیه مبارزان، نقشۀ پیچیده و جدیدی
طرح کردند ، که هر دو را هم از سر راه بردارند .
ماریا را ربودند و به طرز فجیعی به قتل رساندند و نیمه شب
مخفیانه در حیاط بزرگ منزل پدری خوزه دفن کردند . پیگیری
خانوادۀ ماریا که به دنبال دختر گمشدۀ خود بودند منجر
به دخالت پلیس شد که ظاهرا از همه چیز بی خبر بود .
سوء ظن پلیس به زودی متوجه خوزه شد و جنازه ماریا
را که پیدا کردند دیگر همه چیز روشن می نمود . خوزه
به زودی به جرم قتل ماریا به دار کشیده شد . سکوتی
هر چند کوتاه مدت که پس از این ماجراها حاکم شد
بسیار معنی دار بود ، ولی معلوم بود این آرامش
موقتی است .
: چه خواب سنگینی ، پاشو چرا هنوز خوابی؟
: چی شده ؟
:زلزله اومده ، دیوارهای زندان خراب شده
: چکار باید کرد، بریم زیر تخت ؟
: نه احمق ،آسمون آبی رو ببین پاشو بریم بیرون.
: فرار کنیم ، دوباره مارو برمی گردونند.
: چقدر خنگی ، فرار نمی کنیم، برای همیشه آزاد می شیم .