داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

دوالپا

: این کیه رو دوشِت سواره؟

: این دَوالپاست .

: من فکر میکردم دوالپا افسانه است.

: منم همین فکرو میکردم .

: حالا چه جوری شد  گیرش افتادی ؟

:همین طوری که تو افسانه ها اومده

 به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده

بود و کمک میخواست برسونمش به خونه .

: خوب ؟

: هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش،

  به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم  چسبیده

 و پایین نمیاد . حالا چهل ساله که جاخوش

 کرده و منو عین بَرده این ور و اون ور می بره

 و امر  و نهی می کنه .

: حالا چاره چیه ؟

:باید چند نفر قلچماق،  کمک کنند به زور

بیارنش پایین .

ایران خانم و شب بی انتها

رفته بودم احوالپرسی ایران خانم که هنوز

تو بستر بیماری خوابیده .بعد از حال و احوال

کردن و سوال های ایران خانم از اوضاع

مملکت . فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی

رو که مدت ها ذهنم رو مشغول کرده بود

پرسیدم که مادر ،راستی چرا از شوهر

قبلیت جدا شدی؟ ایران آه بلندی کشید و

گفت : از بس هرزه و بی دین و ایمان بود .

گفتم حالا از این شوهرت راضی هستی ؟

اشک تو چشمای ایران خانم جمع شد و گفت:

گول خوردم فرشته جان ، زندگیم رو به باد دادم.

از بس همسایه ها تو گوشم خوندن که این

حاج آقا خیلی با خدا و مهربونه  و ببین چه قیافه

نورانی داره ، باورم شد.  اما مسلمان نشنود

 کافر نبیند . شمر و چنگیز و اقا محمد خان و

 استالین پیشش لنگ انداختن . خلاصه کنم

زندگیم شده  سیاهی بی پایان و شب بی انتها .

گفتم حالا چه میشه کرد ؟ ایران خانم گفت : از

من که گذشته ، مگر شما جوونا یه کاری بکنین .

 

آرزوی بر باد رفته

اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد

پسر کوچک و شیطانش  را هم همراه خود آورده است

که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود .

برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود

به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها

مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت

بچه می شود . ابتدا با کنجکاوی و سپس با اضطراب او را

جستجو می کند . چند لحظه بعد دوان دوان اطراف تیمچه را

می گردد . از چند مغازه سراغ می گیرد و فریاد التماس آمیز

او در فضا می پیچد و توجه همه را جلب می کند . به بیرون

تیمچه می دود و از هر رهگذری سراغ پسر بچه هشت نه ساله

با پیراهن آبی و کفش کتانی بنفش  را می گیرد . بیرون تیمچه از

حال می رود . چند دقیقه بعد صدای آرامی او را میخواند خانم

بیدار شوید ، خوشبختانه کودکتان پیدا شده . روی مبل یکی از مغازه ها

چشم باز می کند و پسرش را در کنار خود می بیند . او را با گریه در

آغوش میکشد و می پرسد عزیزم کجا رفته بودی من که مردم و زتده

 شدم .پسر می گوید  پشت سرت بودم که بابام من را بغل کرد و آورد

توی این مغازه . مادر با تعجب پرسید بابات ؟ و نگاهی به مردی که

بالای سرش ایستاده بود کرد..................

در همین موقع با همان حالت شاد از پیداشدن پسرش و متعجب از

قضیه بابا ، از خواب پرید . نزدیک صبح بود . اندکی به اطرافش نگاه

کرد و متعجب از این خواب، به یاد آورد که سال هاست در آرزوی

ازدواج و داشتن فرزند است . وقتی داشت صبحانه را آماده می کرد

هنوز در فکر آن خواب بود .قیافۀ پسر بچه و آن صاحب مغازه چقدر برای

او آشنا بود . توی راه اداره بود که ناگهان زد روی ترمز و صدای بوق

ماشین های پشت سری را بلند کرد .

زد کنار و شقیقه هایش را با دو دست فشار داد . آن پسر بچه را

چند روز پیش در یک فروشگاه دیده بود . با پدرش . با پرویز .

ده سالی می شد که نامزدیش را با پرویز برسر یک بهانه

 کوچک بهم زده بود و چند ماه بعد که پشیمان شده بود ، خبردار شد

که پرویز ازدواج کرده است .

بعد از آن با یک لجبازی کودکانه جواب مثبت به هیچ خواستگاری

نداد . اوضاع با فوت ناگهانی پدر و مادرش بدتر شد وبیش از پیش

 انزوا و تنهایی را انتخاب کرد . اگر با پرویز ازدواج کرده بود شاید اون

 پسر بچه الآن مامان صداش می کرد.

توی اداره داشت فکر می کرد این خواب شاید  از  آرزوها و

خواسته های سرکوفتۀ پنهان در قلب و روانش حکایت داشته باشه .

معلوم بود توی این سال ها این همه کار و سرگرمی از نویسندگی 

و گویندگی و فیلمسازی گرفته تا  تحصیل و تدریس نتوانسته  تنهایی

 او را پر کند .

مثل موش تو تله

شنیده بودم این مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده

 بود اما خودم تجربه نکرده بودم .

بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم

 تنها از ساختمان دادگستری بیرون میآمدم .یک ساعت پیش

 با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده

 بودم، اما قاضی به قدری با من و  جواد غیر منصفانه

و یکطرفه و توهین آمیز برخورد کرد که اون هم کنترلش

رو از دست داد  و قاضی را به زد و بند با حاجی متهم کرد

 و قاضی به همین بهانه بازداشتش کرد.

حالا نه تنها قافیه را باخته بودم و تنها برادرم  را در بند

می دیدم ،بلکه مطمئن بودم آدمای حاجی  چند قدم آن طرفتر

منتظرم هستند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. برگشتم تو ،

رفتم طبقۀ دوم وبه انتظار پایان ساعت اداری نشستم روی

 یک نیمکت .

ساعت سه بود که کارمندان وآخرین مراجعان  تدریجا

 کاخ دادگستری را ترک می کردند منهم از جا بلند شدم

که بروم ، ناگهان حاجی را با دو نفر از عواملش و یک

 نفر مامور نیروی انتظامی در طبقۀ اول دیدم که حتما

 دنبال من می گشتند.هول شدم و تنها جایی که برای پنهان

 شدن پیدا کردم دستشویی طبقۀ سوم بود.

ازهرترفندی که تو فیلمای سینمایی دیده بودم استفاده کردم

رفتم توی توالت مردونه و داخل یکیشون قایم شدم  قبلش

 با  رژ قرمزی که داشتم روی در درشت نوشتم

" توالت خراب است"  یه تی زمین شور رو هم در گوشه ای

 پیدا کردم و با خودم بردم تو و پشت در گذاشتم.

در رو از تو قفل کردم. تلفونم رو سایلنت گداشتم و بانتظار

ایستادم . چه انتظار کشنده ای. تقریبا بیست دقیقه بعد سر و

 صدایی از طبقۀ سوم بلند شد. معلوم بود که خیلی به من

نزدیک شدن.نفسم رو حبس کردم و یه لنگه پا طوری ایستادم

که اون یکی پام تقریبا پشت تی زمین شور پنهان شده بود.

خوشبختانه اون احمق ها عقلشون نرسید که توالت مردونه

 رو هم بگردن وبخیر گدشت

اون روز و اون شب رو اونجا موندم و فردا صبح اول وقت

 با احتیاط بیرون آمدم و یکسر رفتم ترمینال بیهقی و یک

سواری کرایه کردم به مقصد نمک آبرود . آخه اونجا یه

 ویلای کوچکی داشتم که تقریبا هیچ کس از اون خبر نداشت.

 

 

 

 

 

 

 

غانون اثاثی

 


 

در پستو

زیر خرت و پرت ها

پیدایش کرد

با چشمانی وق زده

و لبخندی تلخ

که بر تمام صورتش ماسیده است

با ته ریشی نامرتب

و عرق چینی برسر

درون قابی شکسته

و از پشت شیشه ای گرد گرفته

به بیرون زل زده است

کمی آشنا به نظر می آید

ولی ایران خانم

هرچه فکر کرد, او را بخاطر نیاورد

پشت قاب , روی مقوای زرد رنگ زرداب گرفته

با خطی رنگ پریده و کج و معوج

نوشته بود

مرحوم آقای غانون اثاثی

که در عنفوان جوانی

به بیماری ام اس درگذشت

با بغض یادش آمد

و قاب را به گوشه ای پرت کرد

خط شوهر نامردش بود

برپشت عکس عاقد  آنها

خاطرات تلخ چل سال گذشته

مثل کابوسی

برق آسا از جلوی چشمش  رد شد

گریه کنان از پستو زد بیرون