هنوز چهلم پروین خانم نشده بود که اهالی محل دیدند
آقای تقوی یه کاغذ پشت ویترین مغازه چسبونده که
" این مغازه واگذار می شود" . دو سه روز بعد تو محله
پیچید که میخواد خونه رو هم بفروشه . پیش بنگاهی
محل در دل کرده بود که نمی تونه جای خالی پروین رو
تو اون خونه تحمل کنه . در مراسم چله معلوم شد آقای
تقوی پیش زنش یه قبر هم برای خودش خریده .
یکی دو هفته بعد مغازه و خونه رو فروخته بود و عازم
سفر کربلا . برای همین هم از آشناها و اهالی خدا
حافظی کرد، حلال بودی طلبید و راهی شد. یک هفته ای
از رفتنش نگذشته بود که دوستانش دوباره تو بهشت زهرا
جمع شده بودن . اتوبوس آقای تقوی در برگشت تصادف
کرده بود و ..... . تو وصیتنامه، دار وندارش روبه یتیم خونه ای
دراون نزدیکا، بخشیده بود و خواهشی هم کرده بود .
هیئت امنا هم با کمال میل، کتابخونه اونجا رو تجهیز کردن و
اسمشو گذاشتن " کتابخانۀ پروین" .
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه
گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب
مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه
و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو
برداشتم و تا ته سر کشیدم . در همون حال که
تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس
میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق
خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید
این درخواست رو بیست سال دیر مطرح می کنید .
دیگر نه من آن رویای جوانم که هزار آرزو برای آینده
و خوشبختی خودم داشتم و نه شما آن شاهزاده ای
هستید که سال ها منتظر بودم با اسب سفیدش
به سراغ من بیاید .
پاسخ من باندازه کافی گویا و کوبنده بود که او را
وادار به سکوت کنه . بلند شدم و در حالی که
چند قدم از او دور شده بودم برگشتم و گفتم
ولی ....
ولی به عنوان یک دوست و مصاحب سال های
تنهایی که در پیش دارم و داری . بدون آن عشق -
-های رومانتیک و بدون آرزوهای دست نیافتنی
پاسخ من ....
سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد ،از جاش
بلندشد ،به من نزدیک شد دستام رو دستای مردونه
خودش گرفت و گفت پاسخ تو ......
لبخندی زدم و .....
: آه
:هیس
:آخ
:ساکت
: وای
:خفه
****
:های
:هوی
:ترق
:تروق
صداهای سوزناک گریه و سوگواری
و مدتی سکوت
تا دوباره
این بار ابتدا به ساکن
فریاد های خشمناک
:های
هوی:
:ترق
تروق:
و این داستان همچنان ادامه دارد....
اون روز برای اولین بار طی سال های متمادی
صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای
پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش
می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره .
کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را
نوازش می داد . آنچه این منظره را برای او بسیار
دل انگیز تر می کرد نم نم باران لطیفی بود که بعد از
سالیان دراز تحمل خشکسالی برایش حکم تحقق رویایی
بسیار زیبا و دلچسب ولی دست نیافتنی را داشت .
هنوز آنچه را می دید باور نمی کرد برای همین چشمانش
را چند بار با انگشتانش مالید و باز و بسته کرد تا مطمئن
شود زندگی کابوس وار او در کویر تفته و خشک و مرده
با طوفان های کور کنندۀ شن ، شب های بس ناجوانمردانه
سرد و روزهای داغ که گوئی آتش از آسمان می بارید ،
و همزیستی اجباری با مارها و عقرب ها و مارمولک های
نفرت انگیز بالاخره پایان یافته است .
از خودش پرسید اگر او و دوستانش تصمیم نگرفته بودند
به هر قیمتی اون جهنم را ترک بگویند آیا چنین معجزه ای
اتفاق می افتاد .
توی اون بارون شدید ، پرویز به آهستگی رانندگی
می کرد، رامین هم تو صندلی عقب از سرما کز کرده
خودش مچاله شده بود . گفتم رامین میخوای بخاری و تو
رو روشن کنم ، گفت نه نمی خواد خوبه . از پنجرۀ بغل
، پیاده رو و مغازه های بی مشتری خیابون ولیعصر
رو نگاه می کردم . که یهو چشمم به پیرمردی افتاد
که انگار منتظر تاکسی بود و زیر رگبار شده بود موش
آب کشیده . به پرویز گفتم نگا کن بیچاره انگار خیلی
وقته منتظر تاکسیه ، زیر این بارون و توی این هوای سرد
بیا سوارش کنیم .
نق زد که ای بابا ولش کن میاد ماشین رو خیس و کثیف
می کنه . گفتم تو وایسا من درستش می کنم . چند تا
صفحۀ آگهی های روزنامه ای رو که تو دستم بود دادم به
رامین و گفتم اینا رو پهن کن رو صندلی عقب . شیشه
رو پایین کشیدم و گفتم پدر بفرمایید سوار شید تا یه
جایی شمارو می رسونیم . با صدای مردد و لرزونی
گفت مزاحم نمی شم . گفتم نه بفرمائید ما تا ونک
می ریم . رامین در رو براش باز کرد و پیر مرد کمی خودش
رو تکوند و با تشکر مجدد اومد بالا و خودش رو روی
ورقای روزنامه جابجا کرد . یک کمی بالاتر یهو رامین داد زد
مامان مامان انگار حال این اقاهه بده برگشتم و نگاه کردم
سر پیر مرد افتاده بود پایین و چشمش بسته بود .فکر کردم
شاید خوابش برده چند بار صداش کردم جواب نداد بعد به
رامین گفتم عزیزم تکونش بده بیدار شه . با تکان رامین نه
تنها بیدار نشد بلکه به وضوح داشت میافتاد روی صندلی.
پرویز داشت از عصبانیت منفجر میشد . گفتم شده دیگه
جلو همین بیمارستان وایسا برم از اورژانس کمک بیارم .
توی اورژانس تا دکتر رو از بخش خبر کنن بیاد رفتم دم در
بیمارستان به پرویز گفتم که اون و رامین برن خونه من
خودم با آژانس بر می گردم وقتی از اورژانس رفته بودم
بیرون دکتر اومده بود توی اطاق معاینه بالای سر پیر مرد .
سه جهار دقیقه بعد در اطاق باز شد و خانم دکتر اومد
بیرون، تا اومدم جلو که بپرسم حال مریض چطوره
هر دو نفر از دیدن هم جا خوردیم و با هم گفتیم تو اینجا ؟
بله خانم دکتر دوست قدیمی من نسرین بود که چند سال
بود به علت انتقالش به شهرستان ازش خبر نداشتم .
هم دیگرو بوسیدیم و اون زو دتر پرسید تو بیمارستان
چکار می کنی . داستان پیر مرد ناشناس رو گفتم ولی اون
با تعجب پرسید رویا میدونی این پقول تو پیر مرد کیه ؟ گفتم
خوب معلومه نمی دونم گفت سرکار خانم !! ایشون شوهر
سابق شما آقا رضاست . کم مونده بود همون جا وسط راهرو
بیماستان ولو شم . که منو گرفت و برد توی اطاقش .
حالم که بهتر شد پرسیدم حالا چش هست ؟ گفت هیچی افت
فشار و شوک و خستگی ناشی از سرما وخیس شدن زیر بارون .
یکی دو ساعت دیگه مرخصش می کنیم، بعد پرسید میخوای
بالا بریم ببینیش ؟ راستش بدم نمیومد . رفتیم بالاسرش ،
،سلام و علیک و احوال پرسی که ضمن حرفاش گفت من از
همون اول تو رو شناختم ماشالله هیچ فرقی با ده پونزده سال
پیش نکردی. دیگه می خواستم برم که نسرین گفت صبر کن ،
شیفتم تموم شده ، میرسونمت . وقتی رسیدیم در خونۀ ما
تلفنامون رو بهم دادیم تا قرار یه دیدار درست حسابی رو با هم
بذاریم .
یک ماه بعد باهم توی یه کافه تریا نزدیک همون بیمارستان قرار
گذاشتیم . اونجا بود که برام اعتراف کرد اون هم رضا رو خیلی
دوست داشته ولی به خاطر من پا پس کشیده . بعد از جدایی
من از رضا مدت ها دنبال رضا می گشته که خودش رو گم و گور
کرده بود . بالاخره فهمیده اون زن دیگری نگرفته خودش هم
تمام این سال ها با کار و با خیال رضا سرش بوده. موقع خدا
حافظی یه بار دیگه منو شوکه کرد که می خوان با هم ازدواج
کنن .دوسه ماه بعد یه روز جمعه ناهار توی یکی از رستوران های
بودیم دربند با نسرین و شوهرش دورهم بودیم. وقتی یرگشتیم
خونه ، رامین پرسید قیافۀ شوهر نسرین خانم چقدر برام آشنا
بود ؟