-
تصادف
شنبه 7 مردادماه سال 1402 13:51
دم غروب بود ، خسته و کم حوصله ده دقیقه ای می شد تو خیابان ولیعصرمنتظر تاکسی بودم .داشتم از کوره در می رفتم که یه ماشین اسپورت اخرین مدل جلو پام ترمز کرد و بوق زد . چند قدم عقب رفتم و زیر لب به این خر مگس معرکه لعنت کردم. ماشین هم عقب اومد و باز بوق زد. حوصله یک و بدو نداشتم و گرنه حالش رو اساسی می گرفتم. یهو چشمم...
-
چه دریافت احمقانه ای از آزادی
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1402 14:46
نوشته بود : جوونیم داره تموم میشه و من هیچی ازش نفهمیدم .من دنبال آزادیم و برای بدست اوردنش تا اونطرف دنیا می رم . برای همین هم از این جهنم رفتم . زنده باد سکس و سیگار برگ و تکیلا . مامان راستی ببخش که دلارهایی رو که قایم کرده بودی برداشتم . خدا حافظ . بی امید دیدار . یادداشتش رو مچاله کردم و زیر لب گفتم پسره دیوونه....
-
حالا که می روی
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1402 11:21
حالا که می روی بی اعتنا و سرد و سبکسر داری تمام هستی من را انگار می بری از جان خسته تا تن درهم شکسته ام دستان سرد وملتمسم را نیز همراه خود ببر پاهای خسته ز ساعات انتظار بر سر قرار وین قلب و روح مردۀ من هم از آن تو اما دو چشم خیس مرا بگذار پیش من میخواهمش که بگرید شبانه روز درسوگ اشتباه تو یا اشتباه من، شاید
-
خواب آزادی
سهشنبه 3 مردادماه سال 1402 17:43
پرنده ای که بالش راشکسته اند ودهانش را بسته ، که نخواند در قفس زندانی قفس درون یک اتاق نیمه تاریک اتاق نیمه تاریک، سلولی از یک زندان بزرگ و این زندان در ناکجا آباد ستمزار گاهی می اندیشم که آن پرنده منم و شگفت نیست که چرا هنوز زنده ام چون همیشه خواب آزادی می بینم و خواب بهار و باغ و خواب دستی که بر زخم هایم مرهم می نهد...
-
باز هم خواهر
دوشنبه 2 مردادماه سال 1402 08:38
شب بسیار خوبی را گذرونده بودن . شام عالی در محیطی با صفا همراه با برخورد بسیار صمیمانه و شاد و شاید بتوان گفت عاشقانۀ نادر با شهرزاد. وقتی در مقابل در ویلایشان از ماشین نادر پیاده شدن ، شهرزاد طاقت نیاورد و گفت : شهربانو چطور بود؟ برق عشق رو تو چشمای نادر دیدی؟ شهر بانو گفت بذار بریم تو سر فرصت بحث کنیم . شهرزاد: یعنی...
-
برج العرب
یکشنبه 1 مردادماه سال 1402 14:34
مهمونی کوچکی داده بودیم ولی وقتی همه رفتن دیگه نای راه رفتن نداشتیم با این وجود وقتی داشتیم ظرفا رو می شستیم و خشک می کردیم ، نسترن گفت میدونی این مستاجر بالایی ما عروسی دخترش رو تو برج العرب گرفته .گفتم همونا که پارسال خونۀ دکتر رو اجاره کردن ؟ گفت آره اینا مقیم امریکا هستن و سالی یکی دو ماه میان ایران. دکتر هم که...
-
دورهمی
شنبه 31 تیرماه سال 1402 11:20
بعد ار ده دوازده سال این اولین بار بود که همۀ خانواده جمعشون حمع شده بود و سر سفره دور هم نشسته بودند .به برکت تعطیلات کریسمس و با یه هماهنگی قبلی، بچه ها همزمان ، از جاهای مختلف دنیا خلوت خونۀ پدر و مادر رو با سر و صدا و خنده پر کرده بودن . شهره با شوهر و دختر پنج سالش از سوئد خودشو رسونده بود . شهرام با زنش و پدرام...
-
تنهایی
جمعه 30 تیرماه سال 1402 12:54
شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد یکی...
-
آوار
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1402 12:38
خواب دیدم رفته بودیم از یک فروشگاه بزرگ که تازه افتتاح شده بود، حرید کنیم که یهو آوار عظیمی روی سرمون خراب شد ولی همه مون اون زیر ، تو ی محوطۀ نسبتا بزرگی زنده مونده بودیم . نور و هوای کمی از یه سوراخ کوچک بهمون می رسید . مواد غذایی و دیگر مایحتاج ،به قدر بخور و نمیر ، هم اون زیر پیدا می شد . ولی هیچکس برای نجات ما...
-
مفخم
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1402 13:52
اولین بار بود که مفخم رو این طور شاد و شنگول و مشغول بگو و بخند با مهمونا می دیدم .مردی جدی و متفکر که همیشه تو خودش بود و حتی گاهی به نظر عبوس میومد. یه سالی می شد که از زندون آزاد شده بود . به جرم فضولی !! سه سالی اون تو آب خنک خورده بود و حالا به نظر میومد حالش جا اومده و کاملا ادب شده . برگشتم به خواهرم که کنارم...
-
خدا نگهدارت .سپیده
سهشنبه 27 تیرماه سال 1402 10:06
"احمد جان منو ببخش از اینکه رفیق نیمه راه شدم تو خیلی تلاش کردی منو خوشبخت کنی و از این بابت خیلی از تو ممنونم .با تو لحظات شاد وخاطره انگیز زیاد داشتم ولی خوشبختی از لحظه های شاد ایجاد نمیشه . خوشبختی در زندگی، اون رضایتیه که ادم در فاصلۀ اون لحظه های شاد حس میکنه ،این نخ تسبیح رضایت که لحظات شاد رو بهم وصل...
-
تلفن نیمه شب
یکشنبه 25 تیرماه سال 1402 10:34
ساعتی از نیمه شب گذشته بود اهنگ ملایمی پخش می شد و من در کنار نور مهتابی چراغ خواب کوچک روی تختم دراز کشیده ام ولی خوابم نمی برد . فردا یک ملاقات هیجان انگیز و مهم دارم .بعد از جدایی از پرویز که چند سال از آن می گذرد امیدوارم با ازدواج با محمود بتوانم سر وسامانی به زندگیم بدهم و اندکی از خوشبختی را مزه مزه کنم . برای...
-
بختک
شنبه 24 تیرماه سال 1402 09:38
: دکترجان چند ساله دائما احساس می کنم بختک سیاه و سنگینی توی خواب افتاده روم و تاب و توانم را گرفته . : چند سالته؟ : شصت سال :چند وقته این حالت در تو بوجود اومد؟ : حدود چهل سال . :عزیزم , این بختکی که تو می بینی واقعیه و در خواب نیست !!!! : باید چه کرد ؟ : بیا نزدیک در گوشِت بگم
-
درد بی درمان
جمعه 23 تیرماه سال 1402 11:47
اسمش معصومه بود که ما صداش می ردیم مَسی جون. دوست سال های دور مادرم بود . بزرگتر که شدم فهمیدم از خانواده قاجار بوده با لقب تاج الملوک و اوائل سلطنت رضاشاه پس از در گذشت شوهر جوانش و با داشتن یک پسر کوچک به اصرار پدرش به عقد پسر عموی عیاش و تریاکی و الکلیش در آمده . از وقتی یادم می اومد تکیه کلام مَسی جون "درد بی...
-
تاوان دلبستن به یک رویا
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1402 13:21
از دفتر که اومدم بیرون هنوز پر از غیظ و نفرت بودم.سرراه رفتم یه رستوران خیلی گرون قیمت و دق دلم رو با سفارش یک غذای مفصل و مخلفاتش ، سر کیف پولم و شکمم خالی کردم . بعد اومدم خونۀ خواهرم که پیش از عید دسته جمعی مهاجرت کردن به کانادا و خونه رو برای فروش سپرده اند به من .با بی حوصلگی خودم رو انداختم رو مبل و تلویزیون رو...
-
نفرینِ ِفرستاده
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1402 11:18
ایران خانم: نه می بخشم نه فراموش می کنم. خونه خرابم کردید، بچه ها مو آواره کردید هزار بلا هم سر دخترا و پسرام آوردید. صدایی آسمانی در تالار می پیچد : خداوندا تو شاهدی که من در طول زندگی دنیایی خود احدی از دشمنانم را نفرین نکردم ، ولی این ها را از رحمت خودت دور کن و نسلشان را از روی زمین بردار و به آتش دائمی دوزخ...
-
پایان خط
سهشنبه 20 تیرماه سال 1402 09:35
توی تاریکی در تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد بارش باران و برخورد قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد اما چشمانش به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی می کنند؟ چند نفر از زندگی خود راضیند و چند نفر فقط وضع موجود را...
-
رویا 5
دوشنبه 19 تیرماه سال 1402 08:33
ادامۀ رویا 4 ..... بعد از اون گریه های مفصلٍ توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم سیما با...
-
رویا 4
یکشنبه 18 تیرماه سال 1402 10:21
در پستهای قبلی گفته بودم " بعد از دزدیدن جنازه رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت : اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم. " و حالا ادامۀ قضایا....... ولی این...
-
رویا 3
شنبه 17 تیرماه سال 1402 10:42
با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده دفن کرده بودیم و ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به زیارت خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ،...
-
رویا 2
جمعه 16 تیرماه سال 1402 09:46
نیمه شب است و من خوابم نمی برد پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود می کنم و به بارش آرام باران خیره شده ام. چشمان خودم هم خیس است. تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش رویم محو نمی شود. راستش را بخواهید تصویر همۀ رویاها یکی یکی از جلویم رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن شب شوم یکی یکی برباد...
-
رویا 1
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1402 17:58
چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد. پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه و کبود خیلی آشفته بود ، بالاخره نزدیکای سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت، گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت بود و کاری به اوضاع و...
-
شاکر
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1402 08:31
- پاشو مرد یه کاری بکن ، الان شیش ماست بیکار نشستی تو خونه - چکنم عزیزم از دانشگاه که بیرونم کردن ، کتابام رو هم که اجازه چاپ نمی دن ، منم که کار دیگه ای جز نوشتن و گفتن بلد نیستم . - یه فکری به نظرم رسیده - چه فکری؟ - کتاباتو بده من به اسم خودم چاپ کنم -آخه نمیشه !!! - تو چکار داری ، رضایت بدی میرم دنبال چاپش - پس...
-
سعادت آباد
سهشنبه 13 تیرماه سال 1402 10:43
صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ زن و فرزند سر انجام اعدام شد . دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش ، مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور کردنی نبود. در تمام...
-
موبایل
دوشنبه 12 تیرماه سال 1402 09:27
این بار با تمام وجودم فریاد زدم طلاق طلاق طلاق و اون با صدای نکره اش نعره زد که مرگ مرگ مرگ یعنی که تا دم مرگ باید من رو تحمل کنی از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و به سمت در دویدم هنوز پایم را از چهار چوب بیرون نگذاشته بودم که مثل اجل معلق رسید و در را با شدت بست و فشار داد . پایم لای درگیر کرد و له شد ،از درد بیحال شدم...
-
مهرناز
یکشنبه 11 تیرماه سال 1402 11:34
از در محضر که اومدم بیرون انگار بعد از یک حبس طولانی مدت از در زندان بیرون آمده ام خیلی خیلی خوشحال بودم که دیگه ریخت نحس مهران رو با اون چشمای ور قلمبیده و هیزش نمی بینم.مهران لقمه ای بود که پدر و مادرم برام گرفته بودن تا جلوی شیطنت های منو بگیرن. لقمه ای که توی گلوم گیر کرد و نزدیک بود خفه ام کنه . مردک مزور حقه باز...
-
عادل آباد
شنبه 10 تیرماه سال 1402 11:39
پیش از اینکه از دادگاه به بند برش گردونن همه خبرشده بودن که براش اعدام بریدن. برادر مقتول تقاضای قصاص داشت و گذشت نکرده بود . اسمش توی شناسنامه رباب بود ولی دوست داشت رویا صداش کنن . وقتی وارد بند شد هنوز رنگش مثل گچ سفید بود مثل مردۀ متحرک راه می رفت و جواب هیچ کس رو نمی داد . قاضی به نمایندگی از فرشتۀ چشم بستۀ عدالت...
-
سقوط
جمعه 9 تیرماه سال 1402 15:32
نمیدونم چرا زندگی من سراسر با سقوط گره خورده .شش هفت سالم بود که دهانۀ چاه آشپزخونۀ خونۀ قدیمی ما فرو ریخت و مادرم تو دل تاریکی بلعیده شد . حدود ده سال بعد برادرم که توی پشت بوم داشت آنتن تلویزیون رو تنظیم می کرد از اون بالا سقوط کرد توی حیاط و منو با یک بابای بیچاره و دلمرده و عصبی تنها گذاشت . حدود یکسال از عروسیم...
-
کیمیا
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1402 15:14
در بند که بودم با خانم میانسالی به نام کیمیا آشنا شدم کیمیا زنی بود درس خوانده و بسیار فهمیده و شجاع. دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه بوده که به بهانه ای عذرش رو خواسته بودند. گویا وکالت بعضی از زندانیان سیاسی و حقوق بشری رو عهده گرفته بوده . این طوری هم که تعریف می کرد در یک تصادف مشکوک یک بنده خدایی رو کشته بوده و...
-
پرویز 4
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1402 09:56
پنج شش ماه پس از پیوستن مامان و فرناز به من در آمریکا در یکی از سایت های خبری ایرانی خواندم که دو نفر از قاچاقچیان و اشرار سابقه دار به جرم ربودن و قتل یک مامور سابق اطلاعاتی به نام پرویز ...... به اعدام محکوم شده اند، فرشته ... همسر سابق پرویز هم که متواریست به جرم مشارکت در آدم ربایی بطور غیابی به بیست سال حبس محکوم...