-
رویا 7 ( بخش پایانی)
سهشنبه 14 آذرماه سال 1402 10:59
ادامۀ داستان رویا 6 .....بعد از اون گریه های مفصلٍ توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم...
-
رویا 6
دوشنبه 13 آذرماه سال 1402 09:02
راستی ، توی راه ترمینال احساس کردم ماشینی تاکسی ما رو تعقیب میکنه به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت ماشین و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو تایید کرد. توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر داره. قبل از اینکه برم سالن برای خرید بلیط...
-
رویا 5
یکشنبه 12 آذرماه سال 1402 09:09
در پستهای قبلی گفته بودم " بعد از دزدیدن جنازه رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت : اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم. " و حالا ادامۀ قضایا....... ولی این...
-
رویا 4
شنبه 11 آذرماه سال 1402 08:46
با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده دفن کرده بودیم و ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به زیارت خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ،...
-
رویا3
جمعه 10 آذرماه سال 1402 09:28
نیمه شب است و من خوابم نمی برد پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود می کنم و به بارش آرام باران خیره شده ام. چشمان خودم هم خیس است. تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش رویم محو نمی شود. راستش را بخواهید تصویر همۀ رویاها یکی یکی از جلویم رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن شب شوم یکی یکی برباد...
-
رویا 2
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1402 12:27
شب جمعه است و دم غروب و سالگرد تولد دختر عزیزم . چهل روز از دفن اجباری رویا در این گورستان دور افتاده گذشته. سیما و پدرش سه هفته است در بندند و بلا تکلیف. غریب و تنها ، شمعی بر مزار خاکی او که ترمه ای رویش انداخته ام روشن کرده ام و آرام و بی صدا مانند همه این چهل شب در فراقش اشک می ریزم. هوا کمی تاریک شده است که چند...
-
رویا 1
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1402 22:57
چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد. پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه و کبود خیلی آشفته بود ، بالاخره نزدیکای سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت، گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت بود و کاری به اوضاع و...
-
شتر
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1402 20:27
حاکم : دستور بده چند تک تیر انداز اطراف قصر مستقر شوند تا هر شتری که احیانا نزدیک شد بزنند داروغه : قربان ، شتر را بزنند؟ حاکم : بله چون ذلیل مرده ،حاکم قبلی را خواب دیدم که می خندید و می گفت بالاخره این شتر در خونۀ تو هم خوابید . داروغه : عجیبه .اتفاقا نگهبانان خبر آورده اند که یک قطار30 نفرۀ شتر از دیشب پشت دروازه...
-
ایران خانم : طلاق،طلاق،طلاق
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1402 09:49
این بار با تمام وجودم فریاد زدم طلاق طلاق طلاق و اون با صدای نکره اش نعره زد که مرگ مرگ مرگ یعنی که تا دم مرگ باید من رو تحمل کنی از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و به سمت در دویدم هنوز پایم را از چهار چوب بیرون نگذاشته بودم که مثل اجل معلق رسید و در را با شدت بست و فشار داد . پایم لای درگیر کرد و له شد ،از درد بیحال شدم...
-
بزودی سقوط درخت هزار ساله
سهشنبه 30 آبانماه سال 1402 10:37
ایراندخت: خدایا این کابوس طولانی کی تموم میشه ایران خانم: متأسفانه کابوس نیست عزیزم ، واقعیته ایراندخت :حالا هرچی ، تا کی ادامه داره ؟ ایران خانم :چیزی نمونده ایراندخت: سال هاست همه این وعده را میدند ایران خانم :نه این بار فرق میکنه ایراندخت :چطور ؟ ایران خانم:این ها تو این سال ها داشتن نا آگاهانه به دست خودشون تیشه...
-
ایران خانم و عاقبت کار
جمعه 26 آبانماه سال 1402 12:17
حاصل زندگی من از زندگی چهل ساله با او چه بود؟ چهل سال شکنجه روحی و جسمی، چهل سال غارت ثروت عظیمی که از پدر و مادرم برایم به ارث رسیده بود و او همه را تبدیل به برج های بلند کرد وخودش در بالاترین نقطه ،در پنتهاوس یکی از بهترین آنها ساکن شد و مرا در یک خانۀ مخروبه در حاشیۀ شهر با جیرۀ بخور و نمیر تنها گذاشت.شما بگویید با...
-
تراژدی ازدواج دوم ایران خانم
شنبه 20 آبانماه سال 1402 14:16
ایران خانم که شب جمعه رفته بود سر خاک امواتش ، در حسرت روزهای خوش گذشته و یاد شوهر قبلیش اوس مم رضا ،گریۀ سیری کرد و برگشت خونه . اوس مم رضا با وجود این که ایران خانم رو خیلی دوست داشت ولی یه خورده هم سر و گوشش می جنبید و گاهی الواطی می کرد و جوابگوی گله های ایران هم نبود .تازه این آخریا دست بزن هم پیدا کرده بود .با...
-
ایران خانم و جوجه های مشدی
سهشنبه 16 آبانماه سال 1402 19:46
- ایران خانم چرا زخمی شدی؟ آخر پاییزه ، چرا نرفتی جوجه های مشدی رو بشمری؟ - رفتم نشد . - چطور ؟ - آخه جوجه نبودن که ، یه مشت توله سگ هار بودن . پریدن لت و پارم کردن
-
خراب شه این علی آباد
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1402 15:16
تازگی ها چند تا از نوچه های مشدی رفته بودند سراغ ایران خانم که خیلی بد حال در بستر بیماری دراز کشیده بود یکی از نوچه ها: ایران چرا اینقدر جون سختی می کنی و نمی میری ایران خانم : به اربابت بگو تا تورو کفن نکنم نمی میرم نوچه دیگر: بیچاره ، بعد از مشدی، اوضاع تو خیلی هم بدتر می شه ایران خانم: این مثل قدیمی رو نشنیدی که...
-
بوی الرحمن
جمعه 5 آبانماه سال 1402 19:07
دیوار به دیوار آپارتمان ما آقای دکتری با خانمش در سنین بالای هفتاد زندگی میکنند که یک عمر عاشقانه با هم زندگی کرده اند .دکتر در این سن و سال هر روز ساعت شش ونیم صبح برای کار از خونه میزنه بیرون و طرفهای غروب بر میگرده . غالبا در روز چند بار به خونه زنگ میزنه و از خانم سراغ می گیره . چون بارها شده به خونه ما زنگ زده و...
-
چراغ عمر زری
جمعه 28 مهرماه سال 1402 17:32
چراغ عمر زری هم داشت خاموش می شد .همین یک ساعت پیش دکتر پس از معاینه، سری به علامت تاسف تکان داد و بیرون رفت .پرستار هم تیر خلاص را زد و گفت می خواهید برایتان یک قرآن بیاورم بالای سرش بخوانید . قرآن را باز کردم و از اول سورۀ الرحمن شروع کردم زمزمه کردن .یکی دو آیه بیشتر نخوانده بودم که رفتم تو فکر قدیما . خونۀ ما تو...
-
شب جمعه
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1402 16:50
شب جمعه بود و من باز هم بیهوده منتظر تلفن پرویز از کانادا بودم .نزدیک دو ماه از آخرین تلفن پسرم به مادر تنها و امیدوارش قطع شده بود و هیچ خبری ازش نبود . اخرین تماسش از ترکیه بود که خبر داد داره می ره کانادا و بزودی از اونجا تلفن می زنه . دیر وقت بود و باز صدای گوشخراش آهنگ های تند وتیز مستاجر طبقۀ بالا آزارم می داد...
-
سنگ صبور و گل یاس
یکشنبه 23 مهرماه سال 1402 15:46
سنگ صبور نشسته بود پای بوته گل یاس و نم نم اشک می ریخت آخه از وقتی عسلک مرده بود ، دیگه کسی نبود که با اون آبپاش کوچک عصر به عصر باغچه رو آب بده . هوا هم داشت گرم می شد . گل های یاس از تشنگی رنگ و روشون پریده بود . آسمون هم دریغ از یه تیکه ابر که دستکم یه سایه ای روی سر اونا بتدازه. هرچی بود هرم گرما بود و بادهای داغ...
-
گل های سیاه
جمعه 21 مهرماه سال 1402 12:38
طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا . حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و قرارشد...
-
یک محکوم به حبس ابد
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1402 15:56
یک محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه یک فریب خوردۀ شیطانِ در لباس خدا یک روح سرگردان در خرابه های تن یک عاشق صادق در شهر دزدان عشق یک گنگ که می خواهد حقایق را فریاد کند یک پیر می فروش که درِ میکده اش پلمب است یک افلیج که می خواهد به عیادت همۀ شما بیاید یک دست که می خواهد دست هزار افتاده را بگیرد حقیقتی که هر روز در پای...
-
پروین
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1402 16:10
هنوز چهلم پروین خانم نشده بود که اهالی محل دیدند آقای تقوی یه کاغذ پشت ویترین مغازه چسبونده که " این مغازه واگذار می شود" . دو سه روز بعد تو محله پیچید که میخواد خونه رو هم بفروشه . پیش بنگاهی محل در دل کرده بود که نمی تونه جای خالی پروین رو تو اون خونه تحمل کنه . در مراسم چله معلوم شد آقای تقوی پیش زنش یه...
-
پس از بیست سال
سهشنبه 18 مهرماه سال 1402 18:20
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو برداشتم و تا ته سر کشیدم . در همون حال که تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید...
-
های هوی ، ترق تروق
دوشنبه 17 مهرماه سال 1402 09:21
: آه :هیس :آخ :ساکت : وای :خفه **** :های :هوی :ترق :تروق صداهای سوزناک گریه و سوگواری و مدتی سکوت تا دوباره این بار ابتدا به ساکن فریاد های خشمناک :های هوی : : ترق تروق : و این داستان همچنان ادامه دارد....
-
خدا حافظ کویر
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1402 14:18
اون روز برای اولین بار طی سال های متمادی صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره . کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را نوازش می داد . آنچه این منظره را برای او بسیار دل انگیز تر می کرد نم نم باران لطیفی...
-
یاران در باران
دوشنبه 10 مهرماه سال 1402 14:30
توی اون بارون شدید ، پرویز به آهستگی رانندگی می کرد، رامین هم تو صندلی عقب از سرما کز کرده خودش مچاله شده بود . گفتم رامین میخوای بخاری و تو رو روشن کنم ، گفت نه نمی خواد خوبه . از پنجرۀ بغل ، پیاده رو و مغازه های بی مشتری خیابون ولیعصر رو نگاه می کردم . که یهو چشمم به پیرمردی افتاد که انگار منتظر تاکسی بود و زیر...
-
دوالپا
یکشنبه 9 مهرماه سال 1402 12:40
: این کیه رو دوشِت سواره؟ : این دَوالپاست . : من فکر میکردم دوالپا افسانه است. : منم همین فکرو میکردم . : حالا چه جوری شد گیرش افتادی ؟ :همین طوری که تو افسانه ها اومده به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده بود و کمک میخواست برسونمش به خونه . : خوب ؟ : هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش، به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم...
-
ایران خانم و شب بی انتها
یکشنبه 2 مهرماه سال 1402 09:33
رفته بودم احوالپرسی ایران خانم که هنوز تو بستر بیماری خوابیده .بعد از حال و احوال کردن و سوال های ایران خانم از اوضاع مملکت . فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی رو که مدت ها ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم که مادر ،راستی چرا از شوهر قبلیت جدا شدی؟ ایران آه بلندی کشید و گفت : از بس هرزه و بی دین و ایمان بود . گفتم حالا از این...
-
آرزوی بر باد رفته
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1402 11:42
اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد پسر کوچک و شیطانش را هم همراه خود آورده است که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود . برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت بچه می شود . ابتدا با...
-
مثل موش تو تله
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1402 09:34
شنیده بودم این مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده بود اما خودم تجربه نکرده بودم . بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم تنها از ساختمان دادگستری بیرون میآمدم .یک ساعت پیش با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده بودم، اما قاضی به قدری با من و جواد غیر منصفانه و یکطرفه و توهین...
-
غانون اثاثی
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1402 10:06
در پستو زیر خرت و پرت ها پیدایش کرد با چشمانی وق زده و لبخندی تلخ که بر تمام صورتش ماسیده است با ته ریشی نامرتب و عرق چینی برسر درون قابی شکسته و از پشت شیشه ای گرد گرفته به بیرون زل زده است کمی آشنا به نظر می آید ولی ایران خانم هرچه فکر کرد, او را بخاطر نیاورد پشت قاب , روی مقوای زرد رنگ زرداب گرفته با خطی رنگ پریده...