-
به عزت و شرف لا اله الا الله
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1402 19:29
به عزت و شرف لا اله الا الله بلند بگو لا اله الا الله ای وای من کجا هستم الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن چرا ملافه کشیدن رو صورتم بذار ببینم ، نه انگار اینجا یه خبرایی هست کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن و دنبال جنازه میان من ، یعنی من به این آسونی مرذم مکه جلال نگفت این فقط...
-
عسلک وسنگ صبور
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1402 21:55
مدتی بود که عسلک اون شادابی و سرزندگی همیشگی رو نداشت . برخلاف معمول که ناراحتی ها و دردل هاش رو هر شب با سنگ صبور مهربون در میون می ذاشت و با تسٌلی های اون ، ذهن و دلش آروم می شد و شب رو با آرامش می خوابید ، یکی دو هفته بود که لام تا کام حرفی به زبون نمی آورد و در مقابل پرسش های مکرٌرِ سنگ صبور مهربون با چشمای نمناک...
-
ایران خانم شاخ و شونه می کشد
شنبه 18 شهریورماه سال 1402 10:58
ایران خانم : مگه من گروگان تو هستم ؟ حاج آقا : بعد از چهل سال زندگی مشترک تازه فهمیدی؟ ایران خانم : حالا از جون من چی می خوای ؟ حاج آقا : هیچی .تو ضامن بقای من هستی ایران خانم : هر چی بخوای بهت میدم ولم کن. حاج آقا : زرشک !!!! مگه چیزی هم داری بهم بدی ؟ ایران خانم : این همه ثروت آبا و اجدادی دارم . حاج آقا : خواب دیدی...
-
نفرین
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1402 14:17
ایران خانم: نه می بخشم نه فراموش می کنم. خونه خرابم کردید، بچه ها مو آواره کردید هزار بلا هم سر دخترا و پسرام آوردید. صدایی آسمانی در تالار می پیچد : خداوندا تو شاهدی که من در طول زندگی دنیایی خود احدی از دشمنانم را نفرین نکردم ، ولی این ها را از رحمت خودت دور کن و نسلشان را از روی زمین بردار و به آتش دائمی دوزخ...
-
ایران خانم در صحرای کربلا
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1402 20:46
ایران خانم در صحرای کربلا ایران خانم بیرون یکی از خیمه ها نگران صحنۀ جنگ بود که ، تو لشکر دشمن چهرۀ آشنایی دید ... بله فرمانده اونها خیلی شبیه کدخدای ده بود . از اون دور ها هم یه چیزی شبیه برج میلاد دیده می شد .
-
یک کشف در خانه تکانی ایران خانم
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1402 19:04
در پستو زیر خرت و پرت ها پیدایش کرد با چشمانی وق زده و لبخندی تلخ که بر تمام صورتش ماسیده است با ته ریشی نامرتب و عرق چینی برسر درون قابی شکسته و از پشت شیشه ای گرد گرفته به بیرون زل زده است کمی آشنا به نظر می آید ولی ایران خانم هرچه فکر کرد, او را بخاطر نیاورد پشت قاب , روی مقوای زرد رنگ زرداب گرفته با خطی رنگ پریده...
-
ایراندخت و برادران
شنبه 11 شهریورماه سال 1402 11:33
ایران خانم بی حال و نیمه بیهوش روی یک تخت فکسنی قدیمی دراز کشیده بود و دکتر بالای سرش مشغول معاینه بود. تنها دخترش ایراندخت گوشۀ اطاق ایستاده بود و بی صدا اشک می ریخت . پسرای ایران بیرون اطاق خونسرد و بی خیال با هم پچ پچ می کردند . شاید برای تعیین تکلیف خونۀ ویرانۀ مادرشون با هم قرار و مدار می گذاشتن. موقعیت این زمین...
-
آتش در اتاق مرد عملی
جمعه 10 شهریورماه سال 1402 11:39
مارها و عقرب های خونۀ اون تمام محله رو پر کرده بودن مردم هم خونش رو آتیش زده بودن اونم وسط آتیش گیر کرده بود و فریاد می کشید . زن وحشت زده از خواب پرید از پنجره دید دود غلیظی از اون ور حیاط ،طرف اطاق مرد عملی بلند شده.
-
بوی الرحمن
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1402 11:12
دیوار به د یوار آپارتمان ما آقای دکتری با خانمش در سنین بالای هفتاد زندگی میکنند که یک عمر عاشقانه با هم زندگی کرده اند .دکتر در این سن و سال هر روز ساعت شش ونیم صبح برای کار از خونه میزنه بیرون و طرفهای غروب بر میگرده . یحتمل در روز چند بار به خونه زنگ میزنه و از خانم سراغ می گیره . چون بارها شده به خونه ما زنگ زده و...
-
نمایش در یک پرده
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1402 16:00
رستم زخمی ، بر روی زمین افتاده و در حال مرگ است . دستی به یال خونین رخش می کشد که کنار او افتاده و او هم واپسین دم زندگی خویش را می گذراند . درسمت راست پهنه نمایش و کمی در پشت ، اهورا و اهریمن بدون پیروزی فرجامین با هم کشتی می گیرند . رستم : نفرین بر این سرزمین پهلوان کش و عاشق کش نفرین بر این سر زمین نابکار پرور و...
-
کیک سرخ
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1402 10:22
کدخدا دستور داد به مناسبت پیروزی، درآشپز خانه اش کیک مخصوصی تهیه و بین اهالی توزیع شود . این کیک به شکل غریبی سرخ رنگ بود. منابع موثق در این باره میگویند کدخدا و آشپزهایش کیک را با دستان خونی تهیه کرده بودند .
-
آی قصه قصه قصه
شنبه 4 شهریورماه سال 1402 11:39
آی قصه قصه قصه داریم یه دنیا غصه آ ی خسته خسته خسته درا برومون بسته آی رشته رشته رشته ملت شده برشته آی دونه دونه دونه حاکم فقط ایشونه ؟ آی بنده بنده بنده پوست مارو کی کنده ؟ آی دوده دوده دوده سیاهی از کی بوده؟ آ ی درده درده درده کی مارو برده کرده ؟ آی زوره زوره زوره این آش که خیلی شوره آی شوره شوره شوره این زندگی چه...
-
طلاق کاملا توافقی
جمعه 3 شهریورماه سال 1402 15:05
آقای مهندس ملکی و خانم میرزایی که از همکاران ما بودند پنج شش سال پیش به دنبال یک ماجرای عاشقانه خیلی تند و تیز با هم ازدواج کردند و با وجود اینکه هنوز پای فرزندی به میان نیامده بود که رابطه آنها را پایدار کند ، این طور که ما می دیدیم هنوز همانطور گرم و عاشقانه با هم زندگی می کردند . برای همین هم خبر جدایی ناگهانی آنها...
-
پدر ژپتو
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1402 09:43
پدر ژپتو که یک کشیش ساده بود و از راه نجاری زندگی بخور و نمیری داشت. بعد از پیدا کردن یک پسر بچۀ یتیم در یک منطقۀ روستایی و شایع کردن داستان دروغ ساخت مجسمۀ چوبی پینوکیو که جون گرفته بود. خیلی مورد اقبال مردم ساده لوح شهرشون قرار گرفت و مرجع حل و فصل امور قرار گرفت و پس از مدت کوتاهی حاکم خردمند اونجا رو کنار زد و جای...
-
سرنوشت دکتر موفق
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 08:31
آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................ حاج آقا...
-
یک غفلت کوچک
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1402 16:28
پشت در بخش جراحی این پا و اون پا می شد و اشک می ریخت و خدا خدا می کرد که اتفاق بدی برای مادرش نیافتد . اون روز صبح زود بیدارشده بود تا نکند در اولین روز ، دیر به محل کار جدیدش برسد. وقتی داشت سور و سات صبحانه رو توی آشپزخانه فراهم می کرد،چشمش به ظرف های نشستۀ شام دیشب افتاد .با عجله آنها رو شست و گذاشت توی جا ظرفی ....
-
رضا، من و بهرام
سهشنبه 24 مردادماه سال 1402 16:46
آخرای شب بود که خسته و خواب آلود رسیدم خونه . کلید رو که توی قفل در آپارتمان چرخوندم ، در با یه گردش کلید باز شد. خیلی تعجب کردم چون اطمینان داشتم صبح زود که می رفتم در رو کاملا قفل کرده بودم . با تردید و توجیه اینکه شاید اشتباه کرده باشم در رو با احتیاط باز کردم و تو رفتم ، چراغ رو روشن کردم و اطراف رو با دقت و ترسی...
-
غریبه
دوشنبه 23 مردادماه سال 1402 14:07
اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد . نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی اتوبوس...
-
یکی بود یکی نبود
یکشنبه 22 مردادماه سال 1402 15:55
روباه ها و آدم ها (1) یکی بود یکی نبود . یه شهر بزرگی بود که توش روباه ها حکومت می کردند . عجیب این بود که گرگ ها هم در نقش عسس و گزمه و داروغه در خدمت و گوش به فرمان روباه ها بودند . تو هر محلۀ این شهر یه روباه رئیس بود و بزرگ روباه ها هم حاکم کل شهر بود . از شگفتی های دیگر این شهر این بود که روباه ها و گرگ ها همشون...
-
بی تابی ایران خانم
شنبه 21 مردادماه سال 1402 11:02
- ایران خانم چرا از وقتی از فرنگ برگشتی این قدر بی تابی ؟ - حال کسی رو دارم که یک عمر تو خرابه، نون کپک زده و آب شور خورده ،یه روز می برنش مهمونی توی کاخ، با سرو بهترین غذاها، بعد برش میگردونن تو همون خرابه ، با همون نون و همون آب .
-
این هم جناب شیطان
جمعه 20 مردادماه سال 1402 08:40
: بالاخره بعد از چهل سال تلاش تونستی با شیطان ملاقات کنی ؟ : بله ، اما !!!! : اما چی؟ : بماند !!!!! : چرا از اول تصمیم گرفتی دنبال شیطان بری ؟ : چون وعدۀ خدا نسیه بود و وعدۀ شیطان نقد . : سر چی با شیطان معامله کردی ؟ :به ازاء رسیدن به قدرت کامل، چیزهای بی ارزشی مثل وجدان و شرف و انسانیت را زیر پا گذاشتم . : راستی...
-
سعید، فرشاد و بهاره
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1402 10:50
تو خبرها اومده بود که دیشب یک اتومبیل بی ام و که با سرعت سرسام آوری در بزرگراه نیایش حرکت می کرد واژگون شد و یک زن و مرد سرنشین آن در دم جان خود را از دست دادند .طبق تحقیقات انجام شده این اتومبیل توسط یک پورشه تعقیب میشده که این حادثه روی داده است . راننده پورشه در حال حاضر در بازداشت به سر می برد . . . . دو شب پیش...
-
شهرزاد و خلیفه
سهشنبه 17 مردادماه سال 1402 17:57
شهرزاد : ای خلیفۀ بزرگوار میدانم شما لطف کردید و هزار شب برای من قصه گفتید تا مرا خواب کنید. اما امشب اجازه دهید من برای شما قصه بگویم خلیفه: بسیار خوب ، قصه ات را بگو شهرزاد : ولی داستان من شما را خواب نمی کند. خلیفه: پس چه؟ شهرزاد : آنچه می خواهم بگویم خواب را برای همیشه از چشمان شما می گیرد خلیفه: چه می گویی...
-
آخر خط
شنبه 14 مردادماه سال 1402 10:00
با صدای خشن راننده از خواب پرید : - خانم آخرِ خطه ، پیاده شین پیرزن زیر لب گفت : - چه زود رسیدیم با زحمت از اتوبوس پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت . بیابان برهوت و یک تابلوی رنگ و رو رفته که روی آن نوشته بود : شرکت سیر و سفر دنیا گشت مبدا – تولد ، مقصد - مرگ
-
پلک های سرد و سنگین
جمعه 13 مردادماه سال 1402 10:58
باد سردی می وزید آسمان تاریک بود پاش تا زانو درون برف و گل در گیر آتش امید گویی در دلش خاموش می شد خواب تنها آرزوی آخر او بود پلک های سرد و سنگینش بسته می شد ناگهان یک سیلی محکم به صورتش خورد گونه اش یک پارچه آتش شد بعد دنیا پیش چشمش تیره و تاریک . . . . وه چه خوابی بود خوش گرمای جان بخشی و نور سبز زیبایی در اینجا می...
-
امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1402 12:34
امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود . گفتم خدا بد نده علی چی شده؟ گفت: خیلی دلواپسم .گفتم: برای چی ؟ گفت : ممکنه زندگی و کارم رو از دست بدم گفتم : چطور ممکنه ؟ تو رئیس و سهامدار اصلی شرکت هستی . کی میتونه تو رو برکنار کنه . گفت: شرکت های رقیب دارند با بقیه سهامدارا مذاکره می کنند که اگر تغییر عمده ای تو مدیریت شرکت بدن ،...
-
صندوقچه
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1402 11:31
در گوشۀ قلبم صندوقچۀ کوچکی است که در یک روز طوفانی کلید آنرا باد با خود برد آنروز که گردباد فریب کلبۀ عشقم را بر سرم آوار کرد و رگبار دروغ اشک های حسرتم را شست در آن صندوقجه عکسی است از رویائی ترین لحظه های یک زندگی که شاید هزار بار به سر زمین فراموشی پر کشیده بود اگر کلیدش را باد تا سر زمین عشق بدرقه نکرده بود
-
ای بسا آرزو که خاک شده
سهشنبه 10 مردادماه سال 1402 08:31
اصرار بسیار و گریه های مادرش سرانجام دل او را نرم کرد که به آخرین خواستگارش ، که این روزها بسیار کم شده بودند جواب مثبت بدهد . به این شرط که مراسم ، ساده و مختصر برگزار شود . علیرغم دل شوره و نگرانی زیادی که داشت ، شب زفاف یکی از زیباترین و لذت بخش ترین شبهای زندگیش بود که تا نزدیکی های سحر ادامه داشت . تازه آفتاب زده...
-
روزی که زمین لرزید زیر پای فرعونیان
دوشنبه 9 مردادماه سال 1402 14:21
روزی که زمین لرزید زیر پای فرعونیان روز داوری ، آنچه ایشان سالیان سال از گونه گونۀ پلیدی ها در خود انباشته بودند آشکار شد . پس مردم پرسیدند چه شده است که خبرهای پنهان فاش گردید ؟ آنگاه همۀ خلق برون آمدند که نتیجۀ کارهای خود و ایشان بنگرند از خیر وشر ، کم یا بیش . با الهام از سورۀ زلزال در قرآن مجید
-
یک زباله دانی متعفن
یکشنبه 8 مردادماه سال 1402 17:36
من اینجا زاده شده ام و بالیده و می دانم آن روزها چندان آلوده نبود شاید بهتر بود تحمل می کردیم ولی هرگز این گونه نبود که یک زباله دانی متعفن . این پیرمردان خرفت را که گمان می کنند استاد شیطان هستند باید از بازی بیرون کرد. برای رسیدن آن لحظۀ خاص اما ، باید شکیبا بود، هرچند آسان نیست . تماشایی است آن صحنه که همه بر می...