ایران خانم
موعد خانه تکانی فرا نرسیده است ؟
حیاط خلوت قلبت
انباشته از برگهای زرد پائیزیست
و برفهای زمستانی را کسی
از روی پشت بام خاطراتت
پارو نکرده است
پنجرۀ نگاهت را
که رو به بوستان خوشبختی
باز می شود
غبار غم گرفته است
بهار نزدیک است
خانه تکانی نمی کنی ؟
من همان کولی سرگردانم
که برف را
با دستان گرم عشق
پارو می کنم
و شیشۀ پنجره را
با اشک شوق می شویم
و برگهای پائیزی را
در گوشه بوستان روبرو
آتش می زنم
تاخود را گرم نگهدارم
بهار نزدیک است
پنچره را باز کن
من زیر تک درخت اقاقیا ایستاده ام
لبخندی بزن
و امیدوارانه دستی تکان بده
تا به شوق دیدنت
سال دیگر هم برگردم
میترا که دید من از شدت عصبانیت رنگ و رو پریده و بی حال
روی مبل افتادم از ترس این که سکته نکنم گریه و بغضش رو
کنار گذاشت و زود رفت یه لیوان آب قند برام اورد.
بعد از چند دقیقه وقتی حالم کمی جا اومد دستامو تو دستای
گرمش گرفت و با احتیاط پرسید خاله داستان دزدی جهانگیر
و سهم بابام چیه؟ تا حالا چیزی از این بابت بهم نگفته بودی.
گفتم: عزیزم نگفتم چون گمان نمی کردم جز فکر و خیال و غصه
برای تو نتیجۀ دیگری داشته باشه. ولی اتفاقا چند روز میشه به
فکر پی گیری ماجرا افتاده ام. ماجرایی که الآن به طور خلاصه
برات تعریف می کنم. داستان اینه که پدرت مدتی قبل از فوتش
بر سر مدیریت شرکت با جهانگیر اختلاف پیدا کرده بود و بالاخره
تصمیم گرفت از شرکت بیرون بیاد. جهانگیر هم بابت سهام پدرت
چکی به او داد که بهیچوجه نتونست اون رو نقد کنه . و شاید یکی
از علل تصادف و فوت پدر و مادرت همین اضطراب و مشغولیت ذهنی
بابات بوده باشه. این چک الآن پیش منه و من هم دیگه گمان نمی کردم
بتونم نقدش کنم.
میترا حرفم قطع کرد و پرسید حالا چی شده که به فکر دنبال کردن
قضیه افتادی.گفتم عجله نکن عزیزم اونم برات تعریف می کنم . گرچه
یه مقدار خصوصیه .بعد با یه خورده مِن و مِن تعریف کردم که در
محل کارم با یه ارباب رجوعی که از وکلای خیلی کارکشته ست آشنا
شده ام و شاید کار به .. باز اینجا میترا پرید وسط و با کف و هورا داد زد
مبارکه مبارکه. گفتم بسه بسه هنوز نه به داره نه به باره. ولی جریان چک
رو برای وکیل تعریف کردم و یه قولایی داده و امیدوارم کرده. تا ببینیم
چی می شه.
از ماجرای اون روز یک ماه گذشته بودکه من و هرمز ، همون وکیل کذایی
نامزد شدیم و در ضمن پرونده ای هم در مورد اون چک در دادسرا تشکیل شد.
موضوع دعوای مطروحه نه فقط درخواست وجه چک ، بلکه درخواست
ضرر و زیان بابت تأخیر طولانی در تأدیۀ مبلغ چک هم شده بود
خلاصه شش ماه بعد حکم محکومیت جهانگیر و الزام به پرداخت مبلغ
چک و خسارات در خواستی به نفع میترا که تنها وارث صاحب چک
بود صادر شد. با بخشی از وجوه دریافتی ، شرکت هم که به ورشکستگی
افتاده بود خریده شد.
تا یادم نرفته این را هم بگم که پسر هرمز از زن متوفی ش، هم از میترا
خواستگاری کرد و مراسم عروسی من و میترا همزمان برگزار شد.
الآن که چهار پنجسال از اون روزا میگذره شرکت را یک هیئت مدیرۀ
خانوادگی اداره می کنند و فرزند پسر میترا هم یکسالِ شه.
اون روز وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف معمول، میترا
با زنگ من در را باز نکرد و یک مقدار با نگرانی و زحمت
مجبور شدم از توی کیفِ شلوغم کلید در رو پیدا کنم
و بیام تو. نخیر توی هال نه چراغی روشن بود و نه میترا
خانم جلو تلویزیون نشسته بود. چند بار او رو بلند
بلندصدا کردم و چون جوابی نشنیدم کنجکاوانه رفتم
سمت اطاقش که دیدم در بسته ست . شستم خبردار
شد که باز مشکلی پیش اومده که میترا خانم قهر کرده
و لابد کلی هم اشک ریخته.با چند تَقّه که به در زدم
ایشون در رو باز کرد که با دیدن چشمای سرخ خانم
فهمیدم حدسم درست بوده.
میترا خواهر زاَدَمه که بعد از فوت پدر و مادرش در
سانحۀ تصادف، آوردمش پیش خودم . خوب منهم بعد
از جدا شدن از جمشید از تنهایی در میومدم. میترا
توی شرکتی کار میکرد که مدیرش جهانگیر برادر جمشید
و دوست و شریک قدیمی پدرش بود.
اون روز معلوم شد میترا با فرزانه رئیس بخش که خواهر
زن مدیره دعوا و فحش و فحش کاری کرده و جهانگیر هم
اخراجش کرده. البته این سابقه رو هم داشته باشید که
مدت ها قبل جهانگیر میترا رو از پدرش خواستگاری کرده بود
که خواهر مرحومم نگذاشت به دلیل اختلاف سنی زیاد این وصلت
سر بگیره. خوب حالا که پدری بالای سر میترا نبود و منهم
با سر سختی از برادر جناب مدیر جدا شده بودم ، بهترین
فرصت برای تلافی همۀ این عقده ها و دلخوری ها برای جهانگیر
پیش اومده بود. اگر هم میترا توقع داشت که من پا در میونی
کنم باید می دونست که چقدر از جهانگیر و جمشید بدم
میاد که حتی نمی خوام ریخت نحسشون رو ببینم و صدای
نکره شون رو بشنوم.
یکی دو ساعتی طول کشید که اوضاع میترا رو روبراه کنم.
سر شام بودیم که تلفن میترا زنگ زد و خیلی زود فهمیدم
که جهانگیره. لابد از اون می خواست که بیاد از فرزانه
عذر خواهی کنه ، که میترا زد زیر گریه : آخه اون به من
گفت بی پدر مادر. که من از کوره در رفتم و گوشی رو از
دست میترا قاپیدم و سر جهانگیر فریاد زدم بی پدر و مادر
و دزد شماها هستید که سهم بابای میترا رو از شرکت بالا
کشیدین و حالا دو قورت و نیمتون هم باقیه، برو گمشو و
دیگه کاری با میترا جان نداشته باش از حالا به بعد سر و کارت
بامنه.گوشی رو قطع کردم و سر میترا داد زدم که پدری از
جهانگیر در بیارم که رَبّ و رُبِّش و یاد کنه.
بعد از اون گریه های مفصلِ توی حیاط رفتیم تو
بعد از صبحانه و یه خواب خوب نزدیکی های ظهر
بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه
و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم سیما با
مادر بزرگش در ارتباطه ولی از این که یادم رفته بود به
مامان بگم به کسی نگه من اینجا هستم تنم لرزید
حتی اگر اون کس سیما باشه. به هر حال چاره ای
نبود و کار از کار گذشته بود. گوشی را گرفتم و صدای
هق هق سیما رو شنیدم که خبر از اتفاق خاصی
می داد. بالاخره معلوم شد پلیس اونجا پدرش را به
خاطر یک سری فعالیت های غیر قانونی بازداشت
کرده و دختر بیچارۀ من دست و پاش رو گم
و نمی دونه چیکارکنه .فکری به نظرم اومد اما اول
ازش پرسیدم پاسپورتش پیششه و پول باندازه
کافی داره، وقتی پاسخ مثبت داد گفتم نیم ساعت
دیگه زنگ بزنه . بعد از مشورت با مامان به دختر
خاله ام مهدخت که مقیم سوئده و وضع خوبی
هم داره زنگ زدم و ماجرا رو تلگرافی و سر بسته
براش تعریف کردم و موافقتش رو برای رفتن سیما
پیشش برای مدت کوتاهی گرفتم تا خودم بیام
اون ورا. سیما که مجددا زنگ زد تلفن مهدخت رو
بهش دادم تا با هماهنگی اون سریعا محل فعلی رو
کنه و بره پیشش. خوشبختانه مدارک محکومیت
و زندان و اینها همراهم بود و بعد ازمشورت با وکیل
آشنایی که در اروپا داشتم تصمیمم برای پناهندگی
سیاسی جدی شد و میموند این که چه جوری
با وجود ممنوع الخروجی از ایران خارج بشم.
بعد از ناهار تازه سر درد دلمون باز شد و تا
اواخر شب قصۀ مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ
ما چه پدرم و برادرم و چه خودم رفته بود مرور کردیم.
نیمه شب وقتی من و مامان رختخواب هامون رو
کنار هم پهن کرده بودیم و آخرین گپ وگفت ها
مون رو زمزمه می کردیم ناگهان درٍ دو لنگۀ قدیمی
اتاق با شدت باز شد و چند تا نره غول ریختن تو.
من که کم و بیش با این صحنه ها آشنا بودم کمی
تامل کردم ولی مادر، که وحشت کرده بود ، جیغ های بلند
می کشید. طوری که اون مهاجما رو هم دستپاچه کرده
بود. یکی که شاید سردسته شون بود فریاد زد خفه
پیر هاف هافو و بدنبال آن لگدی سمت مادر که
نشسته بود پرت کرد که با شدت به سر و صورت
مامان خورد و اونو بی حرکت پخش زمین کرد .
پیش از این که کیسه ای روی سرم بکشند و کشان
کشان ببرنم بیرون، آخرین صحنه ای که دیدم
چهره کبود مادر و رگۀ باریک خونی بود که از
دهانش جاری بود همون موقع یقین کردم که
تموم کرده و این آخرین دیدار ماست.
داستان این مصیبت ها گویی تا ابد ادامه
دارد ......!!!!!!!!!!!!!!!!!
توی راه ترمینال احساس کردم یک تاکسی ما رو تعقیب میکنه
به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت
و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو تایید کرد.
توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به
شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر داره. قبل از اینکه برم
سالن برای خرید بلیط می شنیدم که فریاد کمک راننده ها با نام
مقصد از جمله مقصد من بلند بود که سعی می کردند تا چند تا
صندلی خالی مانده شان را هم پر کنند و راه بیافتند . در عین
حال رفتم داخل و از یکی از باجه ها بلیط اهواز یک ساعت بعد
رو خریدم در حالیکه مقصد اصلی من داراب فارس بود. همون
طوری که حدس میزدم یارو هم اومد دم اون باجه و کمی
با متصدی بلیط فروشی بحث کرد لابد تا ببیند من به چه مقصدی
بلیط خریده ام و حتی کارتی رو هم به او نشان داد که لابد از آن
کارت های کذایی بود. من از حواس پرتی او استفاده کردم و در فاصله
جر و بحث او با بلیط فروش، آهسته از در سالن بیرون رفتم
و سوار اتوبوس در حال حرکتی شدم که از داراب عبور می کرد
و اتفاقا جای خالی هم داشت. اتوبوس که راه افتاد یارو را
دیدم که دوان دوان و پریشان در محوطۀ ترمینال دنبال من می گردد.
صبح زود به شهرمون رسیدم. تا خونۀ مادرم پیاده راهی
نبود. پنج دقیقه بعد رسیدم و زنگ زدم از این که مادرم رو
از خواب بیدار کنم نگران نبودم چون از وقتی یادم بود اون همیشه
صبح کلۀ سحر بیدار میشد. صدای قدم های آهستۀ مادر رو توی
حیاط شنیدم چند لحظه بعد در باز شد و او با نگاهی غریبه و صدایی
لرزان گفت بله با کی کار داشتین. بغض کردم وگفتم مادرمنم پروانه ،
به این زودی دخترت رو فراموش کردی. مادر فریاد کوتاهی زد
و گفت تویی پروانه چقدر پیر و شکسته شدی نشناختمت.
لحظه ای بعد ،توی حیاط، در آغوش هم زار میزدیم .
این داستان ادامه دارد.................