داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

سرنوشت دکتر موفق

آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف

لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی

 بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری

ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در

آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب

کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................

حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار

در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت

پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به

 دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف

ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر

دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل

سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره

تمام اموالش به دامادش واگذار  شده بود .  در آن شرایط

محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش

 وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد  و در اولین فرصت

با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت

و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد .  درقدم بعدی

نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس

تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ  با

تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه  برای خودش سابقه

مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط

خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.

بعد از جنگ و تغییر تدریجی شرایط مثل آب خوردن برای خودش

یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق

شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست

سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست

چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق

اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و

فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی

شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد .  ...........

چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .

پسر ها  و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او

از تورنتو به لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به

سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت

زهرا  از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که

خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند

که آمده بودند ببینند چه خبر است .

 

 

 

 

یک غفلت کوچک

پشت در بخش جراحی این پا و اون پا می شد

و اشک می ریخت و خدا خدا می کرد که اتفاق

بدی برای مادرش نیافتد .

اون روز صبح زود بیدارشده بود تا نکند در اولین

روز ، دیر به محل کار جدیدش برسد. وقتی داشت

 سور و سات صبحانه رو  توی آشپزخانه فراهم

می کرد،چشمش به ظرف های نشستۀ شام

دیشب افتاد .با عجله آنها رو شست و گذاشت

توی جا ظرفی . اما یه مقداری آب ریخت دور و ور

ظرفشویی روی زمین  و و قتی با دمپایی پلاستیکی

 تو آشپزخونه می چرخید، خواه ناخواه  گله به گله

 موزائیک ها خیس و سُر شده بود .داشت دیر

  می شد و وقت خشک کردن کف زمین نبود . رفت تو

اطاقش که دستی به سر و روش بکشه .که صدای

مادر بلند شد که :افسانه کجایی؟ در جواب گفت : مامان

دارم می رم سر کار . صبحانه حاضره . چند لحظه

بعد صدای سنگین سقوط چیزی بلند شد .از اطاق

بیرون دوید . مادر کف آشپز خانه ولو بود از سرش

خون جاری بود و  ناله می کرد: کی کف آشپزخونه

 رو خیس کرده که آدم سُر بخوره .

تا دکتر از اطاق عمل بیاد بیرون  و خبر موفقیت عمل رو

بده نصف العمر شده بود . شکستگیِ سر به خیر

گذشته بود ، ولی جراحی شکستگی پا سنگین بوده

و نیاز به دو سه ماه مراقبت دارد . لابد حقوق چند ماه

اول رو باید به پرستار بدهد تا از مادر مراقبت کند.

از اون بدتر نگاه سرزنش بار  و زبون تند وتیز مادر

بود که لابد باید تا آخر عمر تحمل کرد ، که: دختر چقدر

 به توگفتم اینقده سر به هوا نباش .

 راستی یک غفلت کوچک گاهی چه پیامدهای ناخوشایند

 بزرگی بر جای می گذارد.

 

 

 

رضا، من و بهرام

آخرای شب بود که خسته و خواب آلود رسیدم خونه . کلید رو که توی

 قفل در آپارتمان چرخوندم ، در با یه گردش کلید باز شد. خیلی تعجب

کردم چون اطمینان داشتم صبح زود که می رفتم در رو کاملا قفل کرده

 بودم . با تردید و توجیه اینکه شاید اشتباه کرده باشم در رو با احتیاط

باز کردم و تو رفتم ، چراغ رو روشن کردم و اطراف رو با دقت و ترسی

ناخودآگاه با چشم وارسی کردم که دیدم یک نفر روی کاناپه خوابیده

بی اختیار جیغی کوتاه کشیدم و به طرف درعقب رفتم . صدایی خسته از اون

طرف بلند شد ، که نترس منم . داد زدم : خدا مرگت بده رضا ، زهره ترکم

کردی،  اینجا رو چه جوری پیدا کردی ، چه جوری  اومدی تو.

از جاش پا شد نشست و گفت  تو که منو خوب می شناسی ، حالا یه چیزی بده

 بخورم تا برات نعریف کنم .  با اکراه و طنز گفتم باشه الان چایی دم میکنم ،

 با نون و پنیر نوش جان بفرمایید. گفت : یعنی یه نیمرو هم منو مهمون

نمی کنی. گفتم برای مهمون ناخونده نون و پنیر هم زیاده. ولی نیمرو رو

به شرطی می خوری که همین امشب زحمت رو کم کنی.  شامش رو که خورد

از زیر زبونش کشیدم که چند ماه قبل که برای راضی کردن من به زندگی دوباره

باش به محل کارم اومده بود وقتی من برای یکی دو دقیقه از اطاق خارج شده

بودم دسته کلیدم رو از توی کیفم کش رفته و بعد از تهیه یدکی برگشته و وقتی

توی اطاق نبودم دسته کلید رو انداخته بود کنارمیز کارم . آره یادم میاد اون روز

خیلی تعجب کردم که چرا دسته کلیدم افناده کنار میز . اصلا برای همین کارای

رضا و مطلقا غیر قابل اعتماد بودنش بود که ازش جدا شدم . آن شب رو به

زحمتی بود تحملش کردم و صبح زود ردش کردم رفت چون بنا بود ساعت

ساعت ده صبح با بهرام بریم یه خونه در حومه تهران ببینیم .مراسم ازدواج

من و بهرام ماه دیگه برگزار می شد و هنوز خیلی از کارامون مونده بود .

امیدوارم بودم با تغییر محل کار و زندگی دیگه هیچوقت چشمم تو چشم رضا

نیافته.

 

 

 

 

غریبه

 اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد .

نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس

باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا

با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او

 هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی

اتوبوس حلقه زده بودند و راننده فریاد میزد : یک نفر امبولانس خبر کند .

کمی جلو رفت و به صورت جوانی که با بدن خون آلود ، بیهوش روی

زمین افتاده بود، دقت کرد .چقدر شبیه خودش بود . یک نفر انگار

دستش را به بالا می کشید و زمزمه می کرد که : تمام شد بیا برویم

با نگرانی و شگفتی پرسید : اون منم ؟ همون صدای مهربون جواب

داد : آره عزیزم ، گفتم که تموم شد . دستش رو عقب کشید و با

اعتراض گفت نمی خوام ، اینجوری که نمی شه . غریبه گفت: ولی

اگر بخوای برگردی خیلی برات سخت می شه . برای پدر و مادر هم .

پرسید: چطور؟ در چند لحظه  صحنه هایی از خودش روی تخت

 بیمارستان و روی ویلچر و عروسی نامزدش  با کامبیز دوست

عزیزش و دق کردن پدر و سفید شدن موهای مادر و اسایشگاه معلولین

جلوی چشمش رژه رفتند . پرسید تو می گی چکار کنم ؟

غریبه گفت: بریم خیلی بهتره . گفت حالا کجا میریم ؟

غریبه : نترس جای بدی نیست . گفت : نمی تونم تصمیم بگیرم.

غریبه گفت :عجله  کن ، وقت نداریم ولی اگر با من اومدی دیگه

برگشتی تو کار نیست .گفت آخه نگفتی کجا میریم . غریبه گفت:

گرچه اجازه ندارم بهت بگم ، ولی میریم به دنیای سکوت و آرامش .

نه نمی خوام با تو بیام ، بذار برگردم. در این موقع آمبولانس

رسیده بود و فرهاد رو به بیمارستان  برد .چند ماهی طول کشید

که از روی تخت بلند شه و پنچ شش ماهی هم روی ویلچر و

راه رفتن به کمک عصا . یک سالی از اون روز گذشته بود

که مراسم عروسی فرهاد برگزار شد . همون جا با خودش فکر

می کرد که خوب شد گول اون غریبه رو نخورد.

یکی بود یکی نبود

روباه ها و آدم ها (1)

 

یکی بود یکی نبود . یه شهر بزرگی بود

که توش روباه ها حکومت می کردند .

عجیب این بود که گرگ ها هم در نقش

عسس و گزمه و داروغه در خدمت و

گوش به فرمان روباه ها بودند .

تو هر محلۀ این شهر یه روباه رئیس بود

و بزرگ روباه ها هم حاکم کل شهر بود .

از شگفتی های دیگر این شهر این بود

که روباه ها و گرگ ها همشون لباس آدم ها

رو می پوشیدند و ادای آنها را در میاوردتد

حتی خیلی خوب هم به زبون آدم ها حرف

 می زدند .

 اما تو این شهر آدم ها کجا بودن و جکار

میکردند ؟

این داستان ادامه دارد ......

 

روباه ها و آدم ها (2)

رسیدیم به اینکه آدم های شهر کجا بودند

و چکار می کردند  ؟

البته این شهر پر بود از آدم . آدم که چه عرض

کنم ، بهتره بگم آدمیزاد تا آدم .

چرا میگم آدمیزاد  ، برای اینکه  تو سالهای طولانی

حکومت روباه ها ، کم کم خلقیات آنها شبیه گرگ ها

و روباه ها شده بود . دیگه داشتند اخلاق انسانی

پدرها  و مادرهاشون رو فراموش می کردند

خیلی هاشون که اصلا صفا و مهربونی و درستکاری

و راستگویی و مردانگی اباء و اجدادشون رو از یاد

برده بودند و داشتند با گرگ ها و روباه ها زندگی

مسالمت آمیزی رو می گذراندند . اگر هم تنش و

اختلافی پیش میامد سر قدرت و ثروت و این چیزها بود.

آدم های واقعی کجا بودند ؟ چه حال و روزی داشتند ؟

 

این داستان ادامه دارد .....................