داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

قهوۀ داغ

غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی.

 برای همین  به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم

و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو

خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم

هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم

میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم

که ناگهان.......

بله ناگهان یه چیزی محکم خورد به دستم و قهوه ای

که هنوز داغ بود پاشید به سر و صورت و لباسام .

تا اومدم به خودم بیام فرار یک بچۀ توپ بدست رو

از جلوی خودم دیدم و از جا پریدم ................. 

عفریته

بابک با حال پریشان و آشفته  و بی قرار روبروی

من نشسته بود. سرگشتگی و پشیمانی از سر

و روش می بارید . نخواستم تو این شرایط سرکوفتی

بهش بزنم و بیشتر از این که بود ناراحتش کنم . ولی

یادم می آمد روزی که هیجان زده پیش من اومد و از

تصمیمش برای ازدواج با رویا  خبر داد خیلی عصبانی

شدم و سرش داد زدم که :" دیوانه ، ازدواج ، بیشتر از

احساسات و عشق و عاشقی احتیاج به تفکر و آینده

نگری داره . آخه این دختره سوای یک قیافه که اونم

با کمک یک من لوازم آرایش جذاب و زیبا شده چی داره.

تو از اخلاق و رفتار  واقعیش چه می دونی . پدر و مادر

که نداره .برادرا و خواهراش که همه خارجند. تو محیط کار

هم یه جورایی بوده که انداختنش بیرون و زود بازنشسته

اش کردند .سنش هم که ده سال از تو بیشتره. تازه نقص

عضوش هم تو سرش بخوره."

بابک به زبان آمد که " فرشته جان ، عجب فریبی خوردم

این یک عفریته واقعی است . یک آدم به شدت عقده ای .

نمی دونم این دختری که توی  یک شهر دوردست کوچک

 بزرگ شده  ، این فرهنگ چاله میدونی  و زبون تند و تیز

و پر از فحش های رکیک رو از کجا یاد گرفته .اخلاقش رو

هم نگو و نپرس که با صد من عسل هم نمی شه خوردش."

گفتم بابک حالا چکار می خواهی بکنی؟ یک کلمه حوابم

داد که : فرار . گفتم یعنی چی؟ گفت: از تو چه پنهان از

مدتی پیش مقدمات سفر به خارج رو فراهم کرده ام .

با خونسردی و ناباوری پرسیدم : کی انشاء الله؟

 گفت همین امشب .گفتم چرا با این عجله؟ گفت

 تو نمی دونی این رویا چه اعجوبه ایه و کجاها دست

 داره ، اگر بو ببره حتما جلوم رو می گیره و یه کاری

 دستم می ده.

اون شب مرغ از قفس پرید  و از فردا تا چند ماه

ما گرفتار اذیت ها و مزاحمت های رویا بودیم، تا

بالاخره از ما نا امید شد و دست از سر ما برداشت. 

ولی نمی دونم هرگز فهمید بابک به خارج رفته یا نه .

 

دلواپسی مادر


مادرم در بستر بیماری

دلواپس  گل های شمعدانی است :

"ببین که پشت پنجره پژمرده می شوند

پنجره را باز کن و قدری آب در گلدان  بریز"

می گویم :مادر هوا کمی سرد است و تو بیمار

می گوید: نه ، منهم از هوای دم کرده اتاق بیمارم

همۀ ما به هوای تازه احتیاج داریم حتی اگر سرد باشد

بعد از ظهر به مادرم سری میزنم ، لبخندی بر لب دارد

چشم هایش بسته و پروانه ای روی لب های کبودش نشسته است

بالای سرش یک قناری بی پناه نشسته و آواز می خواند

مادرم هم چنان می خندد و چشمانش بسته است

صورتش سرد است و دستانش دیگر نمی لرزد

پنجره باز است و گل های شمعدانی سیراب

پروانه همچنان لب های مادرم را می بوسد

و قناری برایش آواز پرواز می خواند

مادرم از پنجره بیرون پریده است

و همراه قناری ها و پروانه ها

در باغ پرواز می کند

چشمان آبی

وقتی پرسیدند دراین لحظات آخر اگر خواسته ای یا حرفی دارد

فقط مهلتی خواست تا در چشم های ما نگاه  و برایمان دعا کند

وقتی چشم  به چشم من که  روبرویش ایستاده بودم دوخت

من در آن چشم های درشت افسون کننده  بر خلاف اتنظار

اثری از ترس و التماس ندیدم ، هر چه بود امید و عشق

بود که در دریای آبی دیدگانش موج می زد. وقتی دستور

 دادم کیسۀ سیاه  را روی سرش بکشند و کار را تمام کنند

آهسته زمزمه کرد : "من شما را زیاد خواهم دید" .

 راستش برای اولین بار بود که دلم لرزید. به هر حال

کار تمام شد . یک هفته ای گذشت و من طبق معمول قضیه

را فراموش کرده بودم. تا یک شب او را در خواب دیدم

همان چشم های آبی به وسعت دریا که می پرسید چرا..چرا

...چرا و من با اضطراب از خواب پریدم و دیگر تا

نزدیکی های صبح خوابم نبرد . این خواب دقیقا یک هفته

 بعد عینا تکرار شد و هفته ها و هفته های بعد .راستش

خودم پاسخ چراهای آن دختر را می دانستم . می دانستم

که باید به هر صورت اعدام می شد و قرعه صدور حکم

به نام من افتاده بود و چاره ای جز این کار نداشتم. وگرنه

باید مسند پر بار قضاوت های این چنینی را برای همیشه

از دست می دادم .هرچند برای من عذاب وجدان مفهومش

را از دست داده ، ولی نمی دانم چه رمزی در آن چشم ها

بود که مرا رها نمی کند. اکنون یک سال است که آن

خواب مرتب تکرار می شود و من هرچه مقاومت کرده ام

تا بی تفاوت بمانم فایده ای ندارد. دیشب باز او را در خواب

دیدم که پیامی متفاوت داشت : "وقتش رسیده که بیایی، با کیسۀ

سیاهی بر سر". برای همین هم  امروز صبح رفتم کلیسا و

اعتراف کردم  و الآن دارم خودم را خلاص می کنم

و امیدوارم خدا توبۀ مر بپذیرد.

آی ربابه جان


تازه سه سال از ازدواج ربابه با پسر عمویش

گذشته بود که شوهر و برادر بزرگش را از

دست داد. دهۀ شصت بود ؟؟؟ . در آن زمان

مجتبی یکساله بود و سارا در شکم مادر .

باغ بزرگی را هم که داشتند و زندگی همۀ

 آنها را تامین می کرد از چنگشان در آوردند.

به فاصلۀ کوتاهی پدر رباب طاقت دوری

 پسر رشیدش را نیاورد و دق کرد . بیشتر

 فامیل هم از ترس، ارتباطشان را با ربابه

قطع کردند . بعد از به دنیا امدن سارا ،ربابه

مادر درهم شکسته اش و بچه ها را

 برداشت و آمد تهران.  به توصیه و کمک یکی

از آشنایان دور، برای خودش و بجه ها

شناسنامه های جدیدی با نام خانوادگی

متفاوتی گرفت و در یک تولیدی لباس

مشغول کار شد . بیست سال با چنگ و دندان

کار کرد تا مجتبی لیسانس گرفت و رفت

سربازی . اما چون آشنایی نداشت محل

خدمتش افتاد تو یک گروهان مرزی . سارا

سال پنجم پزشکی بود که مجتبی در حملۀ

 اشرار  به مرزشهید شد .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ربابه هر چند یک بار دیگر از درون فرو ریخت

ولی امید به سارا بود که او را زنده نگه

می داشت. باید این یکی را نجات می داد.

برای همین وقتی دکتری که قصد اقامت در

خارج داشت به خواستگاری سارا آمد زیاد

 سخت نگرفت و او را روانۀ فرنگستان کرد.

گویی دیگر در تهران کاری نداشت. دار

و ندارش را جمع کرد و برگشت به ولایت،

تا یک کار ناتمام را تمام کند . اول سری

به  حوالی باغ قدیمی خانواده زد و دید

که یک ویلای بسیار شیک و بزرگ در

آنجا ساخته اند . با پرس و جویی ساده

دانست که باغ و ویلا  در تصرف و ملک

کنونی چه کسی می باشد. یک روز

غروب هم سری به قبرستان زد و از

نزدیکی مزار پدرش چیزی را که به دقت

بسته بندی شده بود از زیر خاک در

آورد و  با خود برد . در اقامتگاهی که

برای خود دست و پا کرده بود. بسته

را باز کرد و هفت تیر پدرش را همراه

با چند فشنگ بیرون آورد. یادش می آمد

که در دوران نوجوانی با آموزش پدر چند

بار با این سلاح  تیر اندازی کرده بود .

....................

....................

دو سه روز بعد روزنامه های محلی خبری

منتشر کردند که یک زن منافق یکی از

مقامات با نفوذ شهر را ترور کرده است.

ربابه  با آرامش و رضایتمندی سر به دار

 می سپرد، زیرا این بیشترین کاری بود

که می توانست در مقابل آن همه

 ناملایمات و مصائب انجام دهد .