داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

آرزوی بر باد رفته

اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد

پسر کوچک و شیطانش  را هم همراه خود آورده است

که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود .

برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود

به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها

مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت

بچه می شود . ابتدا با کنجکاوی و سپس با اضطراب او را

جستجو می کند . چند لحظه بعد دوان دوان اطراف تیمچه را

می گردد . از چند مغازه سراغ می گیرد و فریاد التماس آمیز

او در فضا می پیچد و توجه همه را جلب می کند . به بیرون

تیمچه می دود و از هر رهگذری سراغ پسر بچه هشت نه ساله

با پیراهن آبی و کفش کتانی بنفش  را می گیرد . بیرون تیمچه از

حال می رود . چند دقیقه بعد صدای آرامی او را میخواند خانم

بیدار شوید ، خوشبختانه کودکتان پیدا شده . روی مبل یکی از مغازه ها

چشم باز می کند و پسرش را در کنار خود می بیند . او را با گریه در

آغوش میکشد و می پرسد عزیزم کجا رفته بودی من که مردم و زتده

 شدم .پسر می گوید  پشت سرت بودم که بابام من را بغل کرد و آورد

توی این مغازه . مادر با تعجب پرسید بابات ؟ و نگاهی به مردی که

بالای سرش ایستاده بود کرد..................

در همین موقع با همان حالت شاد از پیداشدن پسرش و متعجب از

قضیه بابا ، از خواب پرید . نزدیک صبح بود . اندکی به اطرافش نگاه

کرد و متعجب از این خواب، به یاد آورد که سال هاست در آرزوی

ازدواج و داشتن فرزند است . وقتی داشت صبحانه را آماده می کرد

هنوز در فکر آن خواب بود .قیافۀ پسر بچه و آن صاحب مغازه چقدر برای

او آشنا بود . توی راه اداره بود که ناگهان زد روی ترمز و صدای بوق

ماشین های پشت سری را بلند کرد .

زد کنار و شقیقه هایش را با دو دست فشار داد . آن پسر بچه را

چند روز پیش در یک فروشگاه دیده بود . با پدرش . با پرویز .

ده سالی می شد که نامزدیش را با پرویز برسر یک بهانه

 کوچک بهم زده بود و چند ماه بعد که پشیمان شده بود ، خبردار شد

که پرویز ازدواج کرده است .

بعد از آن با یک لجبازی کودکانه جواب مثبت به هیچ خواستگاری

نداد . اوضاع با فوت ناگهانی پدر و مادرش بدتر شد وبیش از پیش

 انزوا و تنهایی را انتخاب کرد . اگر با پرویز ازدواج کرده بود شاید اون

 پسر بچه الآن مامان صداش می کرد.

توی اداره داشت فکر می کرد این خواب شاید  از  آرزوها و

خواسته های سرکوفتۀ پنهان در قلب و روانش حکایت داشته باشه .

معلوم بود توی این سال ها این همه کار و سرگرمی از نویسندگی 

و گویندگی و فیلمسازی گرفته تا  تحصیل و تدریس نتوانسته  تنهایی

 او را پر کند .

مثل موش تو تله

شنیده بودم این مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده

 بود اما خودم تجربه نکرده بودم .

بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم

 تنها از ساختمان دادگستری بیرون میآمدم .یک ساعت پیش

 با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده

 بودم، اما قاضی به قدری با من و  جواد غیر منصفانه

و یکطرفه و توهین آمیز برخورد کرد که اون هم کنترلش

رو از دست داد  و قاضی را به زد و بند با حاجی متهم کرد

 و قاضی به همین بهانه بازداشتش کرد.

حالا نه تنها قافیه را باخته بودم و تنها برادرم  را در بند

می دیدم ،بلکه مطمئن بودم آدمای حاجی  چند قدم آن طرفتر

منتظرم هستند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. برگشتم تو ،

رفتم طبقۀ دوم وبه انتظار پایان ساعت اداری نشستم روی

 یک نیمکت .

ساعت سه بود که کارمندان وآخرین مراجعان  تدریجا

 کاخ دادگستری را ترک می کردند منهم از جا بلند شدم

که بروم ، ناگهان حاجی را با دو نفر از عواملش و یک

 نفر مامور نیروی انتظامی در طبقۀ اول دیدم که حتما

 دنبال من می گشتند.هول شدم و تنها جایی که برای پنهان

 شدن پیدا کردم دستشویی طبقۀ سوم بود.

ازهرترفندی که تو فیلمای سینمایی دیده بودم استفاده کردم

رفتم توی توالت مردونه و داخل یکیشون قایم شدم  قبلش

 با  رژ قرمزی که داشتم روی در درشت نوشتم

" توالت خراب است"  یه تی زمین شور رو هم در گوشه ای

 پیدا کردم و با خودم بردم تو و پشت در گذاشتم.

در رو از تو قفل کردم. تلفونم رو سایلنت گداشتم و بانتظار

ایستادم . چه انتظار کشنده ای. تقریبا بیست دقیقه بعد سر و

 صدایی از طبقۀ سوم بلند شد. معلوم بود که خیلی به من

نزدیک شدن.نفسم رو حبس کردم و یه لنگه پا طوری ایستادم

که اون یکی پام تقریبا پشت تی زمین شور پنهان شده بود.

خوشبختانه اون احمق ها عقلشون نرسید که توالت مردونه

 رو هم بگردن وبخیر گدشت

اون روز و اون شب رو اونجا موندم و فردا صبح اول وقت

 با احتیاط بیرون آمدم و یکسر رفتم ترمینال بیهقی و یک

سواری کرایه کردم به مقصد نمک آبرود . آخه اونجا یه

 ویلای کوچکی داشتم که تقریبا هیچ کس از اون خبر نداشت.

 

 

 

 

 

 

 

غانون اثاثی

 


 

در پستو

زیر خرت و پرت ها

پیدایش کرد

با چشمانی وق زده

و لبخندی تلخ

که بر تمام صورتش ماسیده است

با ته ریشی نامرتب

و عرق چینی برسر

درون قابی شکسته

و از پشت شیشه ای گرد گرفته

به بیرون زل زده است

کمی آشنا به نظر می آید

ولی ایران خانم

هرچه فکر کرد, او را بخاطر نیاورد

پشت قاب , روی مقوای زرد رنگ زرداب گرفته

با خطی رنگ پریده و کج و معوج

نوشته بود

مرحوم آقای غانون اثاثی

که در عنفوان جوانی

به بیماری ام اس درگذشت

با بغض یادش آمد

و قاب را به گوشه ای پرت کرد

خط شوهر نامردش بود

برپشت عکس عاقد  آنها

خاطرات تلخ چل سال گذشته

مثل کابوسی

برق آسا از جلوی چشمش  رد شد

گریه کنان از پستو زد بیرون

 

 

 

به عزت و شرف لا اله الا الله

به عزت و شرف لا اله الا الله

بلند بگو لا اله الا الله

ای وای من کجا هستم

الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم

پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن

چرا ملافه کشیدن رو صورتم

بذار ببینم ، نه انگار  اینجا یه خبرایی هست

کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن

و دنبال جنازه میان

من ، یعنی من به این آسونی مرذم

مکه جلال نگفت این فقط یه داروی سادۀ بیهوشیه

مگه نگفت فقط  به ظاهر خودکشی می کنی که

پدر و مادرت با ازدواج ما موافقت کنن.

حالا چرا تو جمعیت نمی بینمش

نه ، چرا ، ته جمعیت داره با فاصله میاد

ببینم اون کیه که دستش رو انداخته تو دست جلال

و خودشو چسبونده به اون

ای فریده ور پریده پس بالاخره جلال رو از چنگ من

درآوردی ، اونم با این نقشۀ کثیف

الهی خیر نبینین شما دو تا که شیطون رو درس میدین

 

عسلک وسنگ صبور

مدتی بود که عسلک اون شادابی و سرزندگی همیشگی رو نداشت .

برخلاف معمول که ناراحتی ها و دردل هاش رو  هر شب با سنگ صبور

مهربون  در میون می ذاشت و با تسٌلی های اون ، ذهن و دلش آروم می

 شد و شب رو با آرامش می خوابید ، یکی دو هفته بود که لام  تا کام

حرفی به زبون نمی آورد و در مقابل پرسش های مکرٌرِ سنگ صبور

مهربون با چشمای نمناک از اشک فقط او رو درآغوش می گرفت

 و  می بوسید .

یه روز صبح زود که سنگ صبور از خواب بیدار شد و صبحونه رو آماده

 کرد ، رفت بالای سر عسلک و صداش کرد اما عسلک عکس العملی

 نشون نداد . دوباره که صداش  کرد فقط صدای نالۀ  آهسته ای از او

 شنید . با نگرانی و مهربانی  دستی به سر و روی عسلک کشید که

 از داغی صورت عسلک   فریاد کوتاهی از تعجب و ترس کشید .

حال عسلک از اون روز صبح تا حوالی عصر ساعت به ساعت بدتر شد .

 اما اوائل شب مثل اینکه پاشویه ها و دوا و درمون های سنگ صبور

 مهربون کمی اثر کرد و عسک چشماشو باز کرد . سنگ صبور مهربون

 بیتابانه گفت عزیزم چی شده بود خدا رو شکر که حالت داره بهتر می شه

اینو که گفت اشک تو چشمای درشت وسیاه عسلک جمع شد و گفت

 عزیزم خیلی ازت ممنونم ولی وقتش رسیده که راز سکوت چند هفته ای

 خودم رو برات فاش کنم.  یادته یه روز که اومدی تو اتاقم  و دیدی قاصدک

 از پنجره بیرون رفت  پرسیدی چیه کار داشت و من جواب درستی بهت ندادم .

سنگ صبور مهربون گفت آره یادمه عزیزم و از همون روزا بود که حالت یواش

 یواش خراب شد . عسلک چشمشو به علامت  تایید باز و بسته کرد و گفت

میدونی اون روز قاصدک چه پیغامی اورده بود . سنگ صبور لباشو جمع کرد

 که یعنی نه نمیدونم . عسلک گفت قاصدک خبر سفر و جدائی رو  بمن داد

 و گفت به همین زودی باید از تو جداشم  و امشب همون شب جدائیه .

شاید برای اولین بار اشکی از چشمای سنگ صبور رو صورت عسلک افتاد 

و گفت عزیزم می دونی که من نمی خوام بی تو یه لحظه هم زنده باشم .

این و گفت و هق هق کنان عسلک رو بغل کرد و  به خودش فشرد .

اون شب تا نزدیکای صبح عسلک و سنگ صبور مهربون هم دیگه رو بوسیدند

 و بوئیدند و گریه کردن.

 افتاب که زد وسط اتاق یه مشت خاک سفید به شکل قلب به جا مونده بود

 و یه قطرۀ قرمز وسط اون . سنگ صبور مهربون از غصه خرد شده بود ولی

 هنوز هم عسلک رو در آغوش داشت .