داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

چراغ عمر زری


 چراغ عمر زری هم داشت خاموش می شد .همین یک ساعت

پیش دکتر پس از معاینه، سری به علامت تاسف تکان داد و

بیرون رفت .پرستار هم تیر خلاص را زد و گفت می خواهید

برایتان یک قرآن بیاورم بالای سرش بخوانید .

قرآن را باز کردم و از اول سورۀ الرحمن شروع کردم زمزمه

کردن .یکی دو آیه بیشتر نخوانده بودم که رفتم تو فکر قدیما .

خونۀ ما تو خیابون نایب السلطنه اوائل کوچۀ دردار بود . با

یه حیاط بزرگ دلواز وچند تا اطاق در اطراف تو طبقۀ بالا و

زیر زمین و انباری ها و آشپزخونه که سه چهار تا پله

 می خورد پائین تر از کف حیاط . خونۀ شلوغی بود .

 چهار تا دختر و دو تا پسر و آقا بزرگ و مامان بزرگ

وبابا و مامان جمع اهالی اون خونه بودند . من بچۀ ته تغاری

بودم و زری پنج سال از من بزرگتر بود . که اونهم فاصلۀ

 سنی نسبتا زبادی با بقیۀ برادر خواهرا داشت . برای همین

 هم تو تمام عمر ، ما دو تا انیس و مونس هم دیگه بودیم .

 از اون خونه و آدماش الان فقط ما دو تا مونده ایم . زری تو

 همون جوونی شوهر کرد و یه پسر دنیا آورد به اسم پرویز که

 ده پانزده سال پیش ، بعد از فوت پدرش فتح الله خان ، زنش رو

 برداشت و رفت اروپا . منهم بعد از دو تا ازدواج نا موفق چند

سالی هست که پیش زری زندگی می کنم . تا همین چند ماه پیش

زری خوب و سر حال بود و بنا بود که بره پیش پسرش ،المان .

 اما سکتۀ ناگهانی پرویز همه چیز رو زیر و رو کرد. زری بعد

از این اتفاق کمر راست نکرد . گرچه زیاد به رو نمیاورد ولی

میدیدم که نور زندگی داره توی چشماش روز بروز کمتر می شه .

گاهی شبا هم صدای گریه شو از پشت در اطاقش می شنیدم.

تو این فکرا بودم که دستی به شونه ام خورد . پرستار بود ،

که داشت ملافۀ سفید رو می کشید روی صورت زری .

 

شب جمعه

شب جمعه بود و من باز هم بیهوده منتظر تلفن پرویز

از کانادا بودم .نزدیک دو ماه از آخرین تلفن پسرم

به مادر تنها و امیدوارش قطع شده بود و هیچ خبری

 ازش نبود . اخرین تماسش از ترکیه بود که خبر داد

داره می ره کانادا و بزودی از اونجا تلفن می زنه .

دیر وقت بود و باز صدای گوشخراش آهنگ های

تند وتیز مستاجر طبقۀ بالا آزارم می داد وبیش از پیش

اعصابم رو بهم می ریخت .  گرچه خود منهم تو این

ساختمان مستاجر بودم. سه ماهی می شد بعد از فروش

خونه برای تامین خرج تحصیل پرویز، به این جا اسباب

کشی کرده بودم . در عرض یکی دو هفته ای که

که آقای رسایی خونه اش رو به یک زوج جوان اجاره

داده بود این سومین بار بود که خونه رو رو سرشون

 گذاشته بودن . قبلا به سرایدار گفته بودم بهشون تذکر

بده ولی انگار بی فایده بود. هرچی تلفن زدم برنداشتند

لابد نمی شنیدند . پاشدم و رفتم بالا کلی زنگ زدم تا یه

خانم جوان  سانتی مانتال در رو باز کرد .صدای آشنایی

از پشت سرش اومد که : شهره، کیه این وقت شب ؟

و چند لحظه بعد هر دو نفر ما زل زده بودیم تو چشم هم .

لازم نبود حرفی بزنیم . پرویز پشت سر اون خانم مات و

مبهوت به من نگاه می کرد .

سنگ صبور و گل یاس

سنگ صبور  نشسته بود پای بوته گل یاس و نم نم اشک می ریخت

آخه از وقتی عسلک مرده بود ، دیگه کسی نبود که با اون آبپاش

 کوچک عصر به عصر  باغچه رو آب بده . هوا هم داشت گرم می شد .

گل های یاس از تشنگی رنگ و روشون پریده بود  . آسمون هم

دریغ از یه تیکه ابر که دستکم یه سایه ای روی سر اونا بتدازه.

هرچی بود هرم گرما بود  و بادهای داغ . برکت از شب ها هم

رفته بود . سنگ صبور تا صبح بیدار می موند چشم به راه نسیم

خنک صبجگاهی و قطره های شبنم ، اما چه انتظار تلخ و دردناک

و بیهوده ای. تابستون هم گذشت و پاییز رسید، اول، مختصر نم نمی

 و بعد بارون های تند با رعد و برق . اما حیف  که خیلی دیر شده بود.

گلبرگ های خشکیدۀ یاس با یک مشت برگ زرد توی حیاط ولو

بودند و سنگ صبور از غصه یاس ها ،ترکیده و خرد شده بود  و

وقتی باد شدیدی میومد تیکه های اونو به هوا می برد و به در دیوار

می کوبید . خونه خالی  عسلک هم داشت ویرون میشد .

گل های سیاه

طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی

خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی

گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا .

حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا

دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و

قرارشد عکس کوچولو رو هرچه زودتر برام ایمیل کنه .گوشی رو که

گذاشتم . اون درد بزرگ ومزمن دوباره هرٌی ریخت تو دلم .خواهرم

فقط هفت سال از من بزگتر بود و الان نوه دار شده بود . و من هنوز

در میان سالی باید هر شب سر به بالین تنهایی بگذارم . مجبور شدم

باز یه قرص خواب بخورم و برم زیر پتو تا چشم به روی روز تکراری

دیگری باز کنم . ولی این بار قبل از خواب رفتم جلوی آیینه میز توالت

 وبا دقت سعی کردم پیری را روی صورتم رد یابی کنم .بدون این ماسکی

که ما زن ها هرروز به نام آرایش روی صورتمون نصب میکنیم وبیش

از اینکه دیگران رو با اون فریب بدهیم خودمون رو گول می زنیم .

وضع هنوز بحرانی نبود ولی کم و بیش هشداردهنده به نظر می آمد .

به هر حال چراغ رو خاموش کردم و در کنار نور ملایم چراغ خواب

به خواب رفتم .

 

روی تپۀ کوچکی نشسته بودم و زیر پایم تا چشم کار می کرد سرخ

بود . دشتی فراخ پر از گل های سرخ که عطر خوش آن ها در فضا

پیچیده بود . نسیم خوشی می وزید  و من سر مست از این همه

زیبایی انگار در حال خواب و بیداری بودم که ناگهان حس کردم

هوا گرم شد و بعد بسیار گرم در حدی که تحمل اون برام بسیار

سخت بود . داغی هوا گویا سبب شده بود که گل های سرخ همه

آتش بگیرند و مانند مشعلهای فروزان به نظر بیایند. خوشبختانه

این شرایط  سخت زیاد نپایید وآسمان ابری شد و بعد، از آسمان

تیره و تار ، باران شدیدی باریدن گرفت . این باربه اندازه ای

تند بود که در عرض چند دقیقه تمام آن دشت  به شکل دریاچه ای در آمد

صحنه پایانی از این شگفتی ها ، سرمای سختی بود که همه جا را

پر کرد . تمام گل های دشت سیاه شدند و بوی کریهی از  آنها

در همه جا پیچید آن سرمای وحشتناک و آن بوی بدی که داشت

حالم را بهم میزد سبب شد  برخیزم و به سمت کلبه ام که در پشت

تپه قرار داشت فرار کنم ولی ناگهان پایم لیز خورد و به پایین تپه

و به میان آبهای سرد و کنار بوته های گل های سیاه غلتیدم .

از وحشت سقوط  و سرمای شدید و  بوی شدید تعفنی که از گلها بر می

خواست  فریادی زدم و از خواب پریدم. پتو از رویم کنار رفته بود .

اطاق تاریک و سرد بود .چراغ خواب کوچک کنار رختخوابم هم خاموش

بود . معلوم بود که خیلی وقت است که برق رفته .نگاهی به پنجره انداختم

هوا هنوز تاریک بود . پتو را دور خودم پیچیدم و سعی کردم دوباره

بخوابم .

فردا ساعت حدود ده صبح بود که جلال به محل کارم زنگ زد . می خواست

چند دقیقه ای با من صحبت کند . قرار گذاشتیم ظهر همدیگر را در رستوران

 کوچک نزدیک اداره ببینیم .

جلال همکار  من در محل سابق کارم بود .هشت سال قبل که به اتفاق

مادرش به خواستگاری من امد .  مادرش با من و مادرم طوری  از بالا و با

تفرعن برخورد کرد ، که علیرغم تمایل قلبیم به جلال ،پاسخ منفی دادم

بعد هم که به فاصلۀ اندکی مادرم فوت کرد . و دیگر جواب هیچ خواستگاری

 را ندادم . همانطور که درخواست های گاه و بیگاه جلال را هم رد می کردم.

این گذشت تا چند ماه پیش که شنیدم مادر جلال هم فوت کرده است .

سر ناهار جلال یک بار دیگر و خیلی جدی درخواست ازدواج با من را

مطرح کرد، و مخصوصا طوری به فوت مادرش اشاره کرد . که اگر اون

مانع پاسخ مثبت من بوده ، حالا دیگر این مانع در میان نیست .منهم

برای اولین بار جواب منفی ندادم و پاسخ را موکول به فرصتی کوتاه

کردم .

اتفاقات دیشب و اون خواب عجیب و غریب باعث شد که بخواهم  به

 روند تنهائیم پایان بدهم ، برای همین هم سه روز بعد  به جلال

زنگ زدم  و..........

 

یک محکوم به حبس ابد

یک محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه

یک فریب خوردۀ شیطانِ در لباس خدا

یک روح سرگردان در خرابه های تن

یک عاشق صادق در شهر دزدان عشق

یک گنگ که می خواهد حقایق را فریاد کند

یک پیر می فروش که درِ میکده اش پلمب است

یک افلیج که می خواهد به عیادت همۀ شما بیاید

یک دست که می خواهد دست هزار افتاده را بگیرد

حقیقتی که هر روز در پای واقعیت قربانی می شود

یک چهرۀ گریان که ماسک دلقک خندان بر چهره نمی زند

وقتی یک دست گرم دستش را صمیمانه نمی فشرد

چگونه بخندد

چگونه شاد باشد

چگونه امیدوار