داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

یک سرگذشت

دم درِ محضر، وقتی می خواستم برای همیشه از بهروز

جدا شوم، آخرین کلام من این بود که می دانم نسرین

هم مانند من گول ظاهر تو را خورده است اما او بسیار

حساس و شکننده است، مواظب باش که فاجعه ای به

 بار نیاید و زندگی تو با نسرین ختم به خیر شود.

یک ماه بعد ، باوجود آنکه هنوز رسما با نسرین ازدواج

 نکرده بود . وقتی فهمیدم حامله ام به بهروز هیچ نگفتم.

میخواستم این یادگاری از دوران کوتاه خوشبختی با

بهروز را فقط و فقط برای خودم نگاهدارم .

شش ماه از عروسی آن دو نگذشته بود که فاجعه رخ

داد و نسرین در اتفاقی که هیچوقت حقیقت آن به درستی

روشن نشد  در درگیری با بهروز کشته شد .

بهروز در دادگاه به جرم قتل غیر عمد به پانزده سال

زندان محکوم شد . و وقتی بعد از ده سال از زندان

آزاد شد من و دخترم رویا در شهرستانی نزدیک

تهران زندگی می کردیم. نمی دانم تلفن من را از

کجا پیدا کرده بود ، که یک روز در غیاب من زنگ

زده بود و با رویا صحبت کرده بود و پیام گذاشته بود.

ضمنا فهمیده بود رویا دخترمه و باباش مرده!!!

فرداش دوباره زنگ زد و می خواست ته و توی

کارو در بیاره که شوهر فرضی !!! من کی بوده

و از این حرفها. منهم با تندی و تهدید مصلحتی

سرش رو به طاق کوبیدم که دیگه مزاحم نشود.

آما گویا او دست بردار نبود و آرامش ده سالۀ من

 باز برهم خورده بود . چند روز بعد خبری در

روزنامه ها چاپ شده بود که برادر یک مقتول ،

قاتل را پس از آزادی از زندان تعقیب کرده و

کشته بود . راستش از اینکه دخترم به این شکل

برای همیشه از دیدن پدرش محروم شده

بسیار متاسف شدم ولی در عین حال می شد

گفت رسیده بود بلایی ولی .......

عشق من در پاریس

به گوشۀ دنج و نیمه تاریک یه کافی شاپ پناه برده بودم ،

 یه پک به سیگار میزدم و یه جرعه از قهوۀ تلخ و داغ رو

سر می کشیدم. دو ماهی بود که از بهرام بی خبر بودم و هنوز

نتونسته بودم فراموشش کنم یا خودم رو که گم کرده بودم پیدا کنم.

توی همین اغتشاش ذهنی و سردرگمی بی انتها سیر می کردم که

 با یه صدای گرم و آشنا  به خود اومدم :

 سرکار خانم منو به یه لیوان شامپاین مهمون می کنید.

منم نه گذاشتم و نه ورداشتم که:

مثل اینکه شامپاین الهه خانم دلتو زده که دوباره پیدات شده.

الهه دوست صمیمی من بود که وقتی مچش رو با بهرام گرفتم

از خجالت یا وقاحت، هر دوتاشون گم و گور شدند.

ته سیگارم رو انداختم تو فنجون قهوه ، یه اسکناس انداختم رو

میز و از جام بلند شدم :با این پول هر کوفتی خواستی ،مهمون من.

چند تا میز اون ورتر الهه داشت با کنجکاوی و پرروئی ما رو می پایید .

آخرین امید من به بازگشت بهرام از دست رفته بود. شب تصمیم

قطعی خودم رو گرفتم .یک ماه بعد در یک روز قشنگ بهاری

 داشتم به سمت پاریس پرواز می کردم. عشق تازه من هم اونجا

 در فرودگاه منتظرم بود .