داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

شلوار دو تا

 

پرویز بود که زنگ زد ، می خواست منو ببینه  .

قرار شد شب  یه سری بیاد  پیشم خونه .

مدتی بود ازش خبری نداشتم . قدیما گاه گداری

برای دردل یا مشورت میومد پیشم یا من می رفتم

 دفترش .

اونشب اومده بود که مشکل بزرگ خانوادگیش رو

که براش پیش اومده بود باهام در میون بذاره .

اونم با قسم جلاله که موضوع بین خودمون بمونه.

خلاصۀ حرفش این بود که زنش و بچه هاش دست

 به یکی کردن و خونه و ماشین رو ازش گرفتن و دنبال

گرفتن زمینش هستن که تو شهرشون داره . اونم برای

رفع نیاز ، یه خانم سر براه شهرستونی گرفته و  از

غرب تهرون رفته یه آپارتمان شیک تو شرق تهرون

 کرایه کرده و با همسر جدیدش اونجا زندگی می کنه.

راستش نه اون موقع و نه تا حالا دقیقا نفهمیدم

طرح این موضوع با من برای چی بود مشورت  یا دردل

خالی . موضوع دید و بازدیدای ما تا حالا بیشتر مسائل

کاری و اداری و یا اجتماعی – سیاسی مملکت بود و

بعد از موردی که  واسطه وصلت دخترش با یه جوون

 بسیار برازنده شدم اولین بار بود که در جریان مسائل

خصوصی خانوادگی شون قرار می گرفتم ..

طبق معمول در موحهه حضوری من با صمیمیت و سادگی

روایتش رو از مسئله با تصور حق به جانبی او  باور کردم

ولی البته سوالاتی هم در ذهنم بوجود آمده بود  که باید

برایش پاسخی پیدا می کردم . مدتی بعد در جریان  فصل

 شراکت کوچکی که با هم داشتیم ابعاد جدیدی از  شخصیت

مادیگرای این همکار قدیمی رو شناختم . که بسیاری از تصورات

 ذهنی منو نسبت به او دستخوش تغییر کرد . و نهایتا اخیرا

 متوجه روایت دیگری شدم که نشون میداد داستان تعریفی اون

 شب یه خورده حا بحا برام گفته شده بود یعنی این حناب بعد از

سال ها  تصاحب پست های نون آبدار ، باصطلاح شلوارش دو تا

 شده  و اول  رفته همسر جدیدی گرفته که با عکس العمل طبیعی

خانواده روبرو شده و باقی ماجرا .

نمی دونم کجا خوانده ام که چهرۀ واقعی انسان ها بویژه آقایان

در دو جا آشکار می شه یکی در هنگام تقابل منافع  مهم مادی

یکی در هنگام تصاحب جنس مخالف . داوری در مورد این گفته با شماست .

 

خدا حافظ کویر

اون روز برای  اولین بار طی سال های متمادی

صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای

پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش

می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره .

کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را

 نوازش می داد . آنچه این منظره را برای او بسیار

دل انگیز تر  می کرد نم نم باران لطیفی بود که بعد از

سالیان دراز تحمل خشکسالی برایش حکم تحقق رویایی

بسیار زیبا و دلچسب ولی دست نیافتنی را داشت .

هنوز آنچه را می دید باور نمی کرد برای همین چشمانش

را چند بار با انگشتانش مالید و باز و بسته کرد تا مطمئن

شود زندگی کابوس وار او در کویر تفته و خشک و مرده

با طوفان های کور کنندۀ شن ، شب های بس ناجوانمردانه

 سرد و روزهای داغ که گوئی آتش از آسمان می بارید ،

 و همزیستی اجباری با مارها و عقرب ها و مارمولک های

 نفرت انگیز بالاخره پایان یافته است .

از خودش پرسید اگر  او و دوستانش تصمیم نگرفته بودند

به هر قیمتی اون جهنم را ترک بگویند آیا چنین معجزه ای

 اتفاق می افتاد .

 

مونولوگ روزه

 

آخه مرد ، میخوام ببینم این چه جور روزه ایست

که تو می گیری . تو که به قول خودت از ده سالگی

روزه گرفتن رو شروع کردی و خوشحالی که یک روز

هم روزه ات رو نخوردی پس چرا ؟ پس چرا هر روز

زبان دروغگوت درازتر ، چشم حریصت دریده تر،

پای خلاف رو ات قوی تر، دست متجاوزت درازتر

شکم حرام خورت بزرگتر و گردن زورگوت کلفت تر

شده .  چرا به تِه تیه پِته افتادی  ؟ چرا لالمونه گرفتی ؟

بذار من خودم جای تو جواب بدم . تو اولش برای خوش

آمد بابا ننه ات  بعد برای فریب مردم نماز خوندی

و روزه گرفتی ولی من که سال ها شریک زندگیت

بودم و از جیک و پیک کارات و حقه بازیات  خبر دارم

با اجازۀ خدا و خلق خدا میگم دیگه بسه . آها ..

 این سم یواش یواش داره اثر می کنه ، نترس به این

زودی نمی کشتت . حد آقل دو سه روزی زنده

هستی تا با درد و زجر جون بکنی و بگندی . تعجب نکن

آخه منم تو این سال ها از تو یه چیزایی یاد گرفتم .

خوبه که کسی از محل این خونۀ ییلاقی خبر نداره

تا بیان پیدات کنن ، من رفتم اون ور آب پیش بچه ها

که این سم رو برام فرستادن .