بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان برای خرید رفته بودم شهرک غرب .
دم غروب که خسته و تشنه می خواستم برگردم خونه . به فکرم رسید یه
سری به داداشم که چند هفته ای می شد اونو ندیده بودم بزنم. خونه اش
نزدیک بود ولی ترجیح دادم یه زنگ بزنم بعد برم . گوشی رو الهه زن داداشم
ور داشت وباشوقی که اون موقع نفهمیدم برای چی بود گفت که من و پرویز
منتظرت هستیم ، یه مهمون هم داریم که خوشحال میشه تو رو ببینه . من
به این جملۀ اخرش زیاد توجه نکرد و راه افتادم .
از اسانسور که بیرون آمدم الهه دم در آپارتمان ایستاده بود .بعد از سلام و
علیک و روبوسی با خوشحالی گفت که حیلی خوب موقعی اومدی ، همین
چند دقیقه پیش حرف تو بود . رفتم تو ودیدم یه مهمون آقا پشت به در نشسته .
الهه گفت: رویا می شه یه لحظه چشماتو ببندی . من گیج و متعجب گفتم
باشه و چشمامو بستم . صدای پرویز اومد که حالا چشاتو وا کن . باور کردنی نبود،
هادی جلوی من ایستاده بود و مثل قدیما که هر وقت به من نگاه می کرد
چشاش برق می زد . با اون لبخندشیرین و مرموزش و چشای درخشانش زل زده
بود به من . من ماتم برده بود و اون میومد طرفم . یه لحظه به خودم اومدم
و ناخود آگاه یک قدم عقب رفتم . کم مونده بود که پس بیافتم ، الهه که پشت
سر من ایستاده بود ، متوجه شد و اومد دستم رو گرفت .نمی دونم چطور شد،
هادی که صورتش را تا چند سانتی متری صورت من جلو آورده بود ، ناگهان
ایستاد و در جا خشکش زد . چند دقیقه بعد ، انگار اوضاع کمی به حالت عادی
برگشته بود و همه دور هم نشسته بودیم و در سکوت چای و شیرینی
می خوردیم .
بالاخره خود هادی سکوت رو شکست و پرسید :
چطوری رویا جان ؟
من برای جواب این پا و اون پا می کردم که الهه گفت :
هادی برگشته که دیگه برای همیشه بمونه تهران .
دوازده سال پیش بود که هادی دوست برادرم و داداش شهلا از من خواستگاری
کرد با توجه به شناختی که از هم داشتیم خیلی زود بساط عقد و عروسی
ساده ای راه افتاد و رفتیم سر یه خونه و زندگی جدید . زندگی خوبی داشتیم ،
نه اینکه آرمانی و عاشقانه ، ولی رابطۀ ما چیزی فراتر از دو دوست بود ،
از کنار هم بودن واقعا لذت می بردیم . گرچه بهر حال مشکلات زندگی مشترک
هر از گاهی پیش میومد و ما مثل تو تا آدم عاقل اونا رو حل می کردیم .
ولی مشکل بچه دار نشدن رو نتونستیم هیچ جوری حل و فصل کنیم .
سال چهارم زندگی مشترک ما بود که نمی دونم چرا به سر هادی بریم خارج ،
هم برای بچه دارشدن هم برای اقامت دائم اون ور آب . من که برام دل کندن
از کار و زندگی تو ایران غیر ممکن بود و فکر می کردم هادی بچه رو بهانۀ
جدایی کرده سخت مخالفت و مقاومت کردم. تا بالاخره یه روز بدون اینکه
حرفی از طلاق و جدایی باشه ، چمدونش برداشت و رفت که رفت .
ماه های انتظار به سال کشید و هادی برنگشت . من که نمی خواستم دیگه
ازدواج کنم قضیه طلاق رو پی گیری نکردم . تا این که خبر رسید هادی اونجا
با یه زن خارجی ازدواج کرده و پنج شش سال بعد هم شنیدم زنش توی یه
حادثۀ تصادف کشته شده . یکی دو سال بود که از هادی خبر خاصی نبود،
تا اون روز کذایی .
دو سه روز بعد شهلا سر زده اومد پیش من.حرف تو حرف آورد تا بالاخره
فهمیدم هادی می خواد ما زندگی مشترک قبلی رو از سر بگیریم . من که
پیش خودم عهد کرده بودم هرگز هادی رو نبخشم ، یه نۀ محکم به شهلا گفتم
طوری که دیگه اصرار نکنه . ولی دم در ، موقع رفتن یه چیزی گفت که مجبور
بگم بذار فکر کنم . هادی سرطان داشت و پنج شش ماه بیشتر زنده نمی موند .
نمی دونم این حس احمقانۀ ترحم و انساندوستی چیه در این جور مواقع به
جون انسان می افته . هفته بعد یه مهمونی خودمونی گرفتیم هادی اومد
به همون آشیانه ای که یک روز بی خبر اون رو ترک کرده بود. روزها گذشت ،
هادی خیلی خوب و سرحال به نظر می اومد ، طوری که من شک کردم
قضیه بیماری اون، یه بهانه برای برگشتن پیش من بوده .سه ماه بعد اتفاق
شگفتی افتاد . من حامله شده بودم . ماه چهارم از این زندگی مجدد بود،
که علائم بیماری هادی ظاهر شد و روز به روز شدید تر .بچه توی شکم من
سه ماهه بود که هادی ما دوتا رو ترک کرد و رفت . الان هادی پسر من
سه ساله است . هادی کوچک را امروز برای اولین بار با خودم بردم بهشت
زهرا تا با پدرش آشنا بشه .