داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رباب.... تو مرا کشتی

در یاد داشتی که از خودش برجای گذاشته بود نوشته بود :

نه من داش آکل هستم و نه تو مرجان . نه اینجا شهر شیراز

است و نه ما به صد سال پیش برگشته ایم .

ولی این قدر هست که بی وفایی و بی اعتنایی تو با من

همان کار کاکا رستم و دشنۀ از قفای او را کرد .

طوطی من هم مدت هاست در کنج قفس خاموش نشسته

 است و من به جای اون ، با این قلم شکسته روی یک کاغذ

کاهی کهنه برات این جملات رو  می نویسم که در خلوت

خودت بخوانی و ببینی با من چه کرده ای :

رباب.....رباب ...  تو مرا کشتی

به که بگویم رباب ... عشق تو مرا کشت

 

چشم آبی

آن شب  بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب .

 گفت : می خواهم بیایم پیشت .

با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟

عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار

به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد.

عکس جواد بود .

جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ،

و من می خواستم مثل سایر موارد پاسخ منفی بدهم .

یک سال بعد ، دختر من و جواد به دنیا آمد .

با شباهتی عجیب به مادر مرحومم.

به ویژه چشمان آبی و درشتش .