در یاد داشتی که از خودش برجای گذاشته بود نوشته بود :
نه من داش آکل هستم و نه تو مرجان . نه اینجا شهر شیراز
است و نه ما به صد سال پیش برگشته ایم .
ولی این قدر هست که بی وفایی و بی اعتنایی تو با من
همان کار کاکا رستم و دشنۀ از قفای او را کرد .
طوطی من هم مدت هاست در کنج قفس خاموش نشسته
است و من به جای اون ، با این قلم شکسته روی یک کاغذ
کاهی کهنه برات این جملات رو می نویسم که در خلوت
خودت بخوانی و ببینی با من چه کرده ای :
رباب.....رباب ... تو مرا کشتی
به که بگویم رباب ... عشق تو مرا کشت
آن شب بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب .
گفت : می خواهم بیایم پیشت .
با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟
عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار
به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد.
عکس جواد بود .
جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ،
و من می خواستم مثل سایر موارد پاسخ منفی بدهم .
یک سال بعد ، دختر من و جواد به دنیا آمد .
با شباهتی عجیب به مادر مرحومم.
به ویژه چشمان آبی و درشتش .