همراه جمعیت کمی که هروله کنان به دنبال جنازه
می رفتند منهم هر از گاهی همصدا شده و لا اله الله
می گفتم .باورم نمی شد که این جسم ساکت و سنگینی
که پیشاپیش بر دوش چند نفر جلو می رود جنازۀ من باشد .
نمی دونم چرا یاد راه پیمایی ها و الله اکبر گفتن های خیلی
سال های پیش می افتم . شاید یاد آن روزها برایم همان
قدر تلخ باشد که این روز برای لاله و مادرم و خواهرم .
تا لحظه دفن که تونستم چهرۀ بی روح خودم رو از لای کفن
ببینم باز هم باورم نمی شد که مرده باشم .
آن طوری که می گفتند مرگ چیز ترسناکی نیست . یعنی
تا حالا که به خیر گذشته .ساعتی بعد که همه گورستان رو
ترک کردند . چند لحظه ای همه جا تاریک شد . بعد خودم رو
جلوی پردۀ سفید کوچکی دیدم .باور کرنی نبود . که در چند
ثانیه تمام صحنه های زندگیم از بچگی تا لحظۀ تصادف مثل
یک فیلم صامت سفید و سیاه از جلوی چشمام گذشت . بعد
صدایی در گوشم گفت نظرت دربارۀ این زندگی چیه؟
آهسته و بی رمق گفتم پشیمانی و خسران .بعد با نا امیدی
ادامه دادم :و فرصتی می خوام برای جبران . آون صدا با
کمی مهربونی گفت خودت می دونی که این نشدنیه
ولی حالا این زندگی رو ببین .باورم نمی شد ! تصاویر لاله بود
از وقتی اون رو جلوی مدرسه پیاده کردم و آخرین باری بود
که با حسرت نگاهش کردم گویی می دانستم دیدار دیگری
در کار نیست . بعد صحنۀ تصادف خودم، و دخترم با لباس
سیاه و چشمان اشکبار در آغوش مادرم .
تصاویر لاله به سرعت می گذشتند . دانشگاه ،ازدواج،
تولد اولین نوه ام، در تمام این تصاویر که شادی و خوشیختی
در چشمان لاله برق می زد غم پنهان دوری از مادر رو در
صورت زیبای او می دیدم . بعد جایی در برابر مردم در حال
سخنرانیدیده می شد و در آخرین صحنه لاله در جایی پشت
تریبون در حال سخنرانی بود و پشت سرش نوشته بود
مراسم تحلیف اولین رئیس جمهور دولت ......
اون صدا باز در گوشم ندا داد که خوب ، دیدی که لاله جبران
کرد .باید بریم امیدوارم با دیدن این صحنه ها دیگه از دوری
اون ها دلتنگ نباشی و احساس پشیمونی نکنی ............