غروب بود وفاطمه دوارده ساله شاد و سرخوش از سیزده
پر خاطره ای که اون روز در اطراف امامراده گذرونده بود ،
روی صندلی جلوی مینی بوس سفید رنگ پدرش نشسته بود ،
مثل همیشه شیطون و بی قرار .اونقدر ورجه وورجه کرد که صدای
مهربون بابا بلند شد که فاطمه جان یا اروم بشین سر جات یا برو
عقب پیش مادرت .
در همین موقع به خروجی جاده به سمت روستاشون رسیدن .
بابا یک کمی با سرعت پیچید ،در یک لحظه فاطمه به جلو پرت شد
پیراهن بلندش به دستۀ در مینی بوس گرفت .در باز شد . دخترک
دیگر سر جاش نبود . بابا به سرعت ترمز گرفت و پرید پایین .
فاطمه روی اسفالت ولو شده بود . میان شیون مادر و بغض پدر
فاطمه رو به درمانگاه رسوندند ، ولی انگار دیر شده بود ........
این اتفاق که انگار یکی دو ثانیه هم بیشتر طول نکشید و هیچ
کس توش مقصر نبود و من اسمش رو بازی تقدیر می گذارم من رو به
باد سیزده نوروز بیست و پنج سال قبل انداخت . من هم دقیقا هم سن
فاطمه بودم . از جاده کوهستانی ییلاق داشتیم به تهران برمی گشتیم .
در یک لحظه یک سگ بزرگ گله پرید جلو ماشین و پدرم که غافلگیر
شده بود فرمون رو به سمت دیگر چرخوند . .....
بعد از چند روز چشمم رو روی تخت بیمارستان باز کردم ، خاله با پیراهن
سیاه و چشمان قرمز کنارم ایستاده بود . در این اتفاق یکی دو ثانیه ای
هم ،من پدرو مادرم رو در سقوط ماشین به دره از دست دادم و همنشین
ابدی ویلچر شدم . چه کسی مقصر بود ؟ یک سگ، یا دست تقدیرکه اون
حیوان رو سر راه ما قرار داد ؟
از صمیم قلب به پدر ومادر فاطمه تسلیت می گویم و ای کاش دست
طبیعت ،کمی مهرباننر بود و فاطمه الان داشت توی حیاط مدرسه بازی
می کرد و من کنار پدر ومادرم آرمیده بودم .