داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

فاطمه

غروب بود وفاطمه دوارده ساله شاد و سرخوش از سیزده

پر خاطره ای که اون روز  در اطراف امامراده گذرونده بود ،

 روی صندلی جلوی مینی بوس سفید رنگ پدرش نشسته بود ،

مثل همیشه  شیطون و بی قرار .اونقدر ورجه وورجه کرد که صدای

 مهربون بابا بلند شد که فاطمه جان یا اروم بشین سر جات یا برو

 عقب پیش مادرت .

 در همین موقع به خروجی جاده به سمت روستاشون رسیدن .

بابا یک کمی با سرعت پیچید ،در یک لحظه فاطمه به جلو پرت شد

پیراهن بلندش به دستۀ در مینی بوس گرفت .در باز شد . دخترک

دیگر سر جاش نبود . بابا به سرعت ترمز گرفت و پرید پایین .

فاطمه روی  اسفالت ولو شده بود . میان شیون مادر و بغض پدر

فاطمه رو به درمانگاه رسوندند ، ولی انگار دیر شده بود ........

     این اتفاق که انگار یکی دو ثانیه هم بیشتر طول نکشید و هیچ

 کس توش مقصر نبود و من اسمش رو بازی تقدیر می گذارم من رو به

 باد سیزده نوروز بیست و پنج سال قبل انداخت . من هم دقیقا هم سن

 فاطمه بودم . از جاده کوهستانی ییلاق داشتیم به تهران برمی گشتیم .

 در یک لحظه یک سگ بزرگ گله پرید جلو ماشین و پدرم که غافلگیر

شده بود فرمون رو  به سمت دیگر چرخوند . .....

بعد از چند روز چشمم رو روی تخت بیمارستان باز کردم ، خاله با پیراهن

 سیاه و چشمان قرمز کنارم ایستاده بود . در این اتفاق یکی دو ثانیه ای

 هم ،من پدرو مادرم رو در سقوط ماشین به دره از دست دادم و همنشین

ابدی ویلچر شدم . چه کسی مقصر بود ؟ یک سگ، یا دست تقدیرکه اون

 حیوان رو سر راه ما قرار داد ؟

از صمیم قلب به پدر ومادر فاطمه تسلیت می گویم و ای کاش دست

 طبیعت ،کمی مهرباننر بود و فاطمه الان داشت توی حیاط مدرسه بازی

 می کرد و من کنار پدر ومادرم آرمیده بودم .