-
سایه ها
دوشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1403 19:56
شب از نیمه گذشته است . باز بی خوابی به سرم زده است .چراغ اطاق را خاموش کرده ام و در تاریکی، روی تراس، نگاهم به ساختمان های دور و نزدیک اطراف می چرخد. چراغ بیشتر خانه ها خاموشند و از آنها که روشنند ،در سکوت نسبی این ساعت ها صدای مبهم موزیک و خنده و شادمانی به گوش می رسد. ناگهان متوجه حرکت آرام و خزندۀ سایه هایی در...
-
پسران نا خلف ایران خانم
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1402 16:03
دو تا از پسرای شر و ناخلف ایران خانم اومدن کنار بستر مادر بیمارشون ، و میخوان به زور انگشت او نو روی چند تا برگۀ احتمالا ثبتی بزنن. که پیرزن شدیدا مقاومت می کنه که شما که دار و ندار منو چاپیدید ، بازم این مختصری هم که برام باقی مونده رو می خواین از چنگم در بیارید؟؟ سر آخر هم وقتی عرصه بهش تنگ می شه یهو از زیر ملافه یه...
-
روایت ایراندخت از قول مادرش ایران خانم
جمعه 27 بهمنماه سال 1402 14:45
ایران دخت از قول مادرش ایران خانم روایت می کرد که از عجایب روزگار ما اینست که هرچه از افسانه ها یا رویدادهای تلخ و فاجعه باری که در تاریخ خوانده بودیم که برای ایران زمین و مردمانش در طول هزاران سال رخ داده همه را و از اونها بدتر را نسل ما در این چهل سال مشاهده کرده و دارد با جان سختی از سر می گذراند. از اهریمن و دیو و...
-
روزگار ملسی بود ,ولی....
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1402 11:40
در همین ایام اما سال هایی دوردور روزگار ملسی بود ولی میخواندیم: " بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید " هیچ بنگذشت که روزگاری تلخ تر آمد نادره دورانی از خشم و خون و خیانت و سراینده و خوانندۀ این شعر پشیمان گشتند شکرهای روزگار هم تلخ و زهرآلود بود داغ دل ها بی وقفه تجدید می شود تا خرخره...
-
ستایش
جمعه 6 بهمنماه سال 1402 09:52
در فضای نیمه تاریک سحر ،جلاد طناب رو دور گردن ستایش سفت کرد و بعد از اشارۀ دیو با یک خودشیرینی احمقانه با غیظ لگدی به چهار پایۀ زیر پای محکوم زد........از پشت دیوار زندان فریاد جانخراش مادری به گوش رسید و در گوشه ای دور، در یک اتاق نیمه تاریک ، زیر نور پیه سوز مورخ پیر در دفتربسیار ضخیمی که در دست داشت ذیل حرف سین...
-
کوچ به کهکشانی دیگر
شنبه 30 دیماه سال 1402 14:46
فرشتگان،رسولان آسمانی ، به جهنم ما نزدیک شدند تا از آنچه در اینجا میگذرد به عرش اعلی گزارشی بدهند . اما آتش ها در این دوزخ چنان شعله ور بود که بالهایشان سوخت، و یک سره به محوطۀ زندان بزرگ شهر فرو افتادند. و چنین شد که اهورا مزدا در دام باج گیری اهریمن برای آزادی این جاسوسان آسمانی گرفتار آمد، او که معامله با شیطان را...
-
هل من ناصر
چهارشنبه 27 دیماه سال 1402 10:51
دست و پام فلج شده و روی زمین سرد و یخ بسته ولو شده ام. چشمام تار می بینه ولی می فهمم که تک و تنها وسط یک حیاط بسیار بزرگ افتاده ام که دور تا دور اون دیواری کشیده شده که تا آسمون بالا رفته. روزه ولی آسمون سرخ و خون آلود و بی اندازه غمناک و ترسناکه. گوشام به شدت سوت می کشه تا حدی که دارم دیوونه می شدم. با تمام وجود...
-
یلدا
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1402 12:26
چشمای درشت و سیاه و خیلی گیرایی داشت خیلی خوش سر زبون بود و با صدای گرمش مخاطب خودش را خیلی زود جذب می کرد ، اسمش یلدا بود برای همین هم بود که با یک بار دیدنش درمهمونی شب یلدای پارسال نقش صورت زیباش برای همیشه تو حافظه من باقی مونده . البته یه دلیل خیلی مهمتر هم داشت که من دیگه هیچوقت اونو فراموش نمی کنم و یه عکسشو از...
-
اتوبوسرانی ملت
سهشنبه 28 آذرماه سال 1402 20:51
بلند گوی ترمینال اتوبوسرانی ملت : مسافران ایران خودرو به مقصد جهنم هر چه زودتر سوار شوند تکرار میکنم مسافران تور " دولتمندان سالمند" هرچه زود تر سوار شوند اتوبوس در حال حرکت است
-
خانم سامانی
جمعه 24 آذرماه سال 1402 11:38
ساعت نزدیک دو پس از نیمه شب است و باز بی خواب شده ام . به روال این جور مواقع ، به پشت پنجره می روم و به بیرون خیره می شوم . به جز چراغ های زرد خیابان ها در دور و نزدیک و چراغ های آبی عمومی چند برج بلند در همین اطراف ، روشنایی دیگری به چشم نمی خورد . پنجره خانه های اطراف ، همه تاریک هستند ، به جز یکی، درست روبروی من در...
-
رحیم
سهشنبه 21 آذرماه سال 1402 17:43
این چند روز آخر ، به اصرار خودش از بیمارستان آوردمش خونه . می گفت می خوام توی اون بهشتی که تو برام ساختی آخرین نفسام رو بکشم. پریشب دیر وقت بود اما خوابم نمی برد . رفتم بالای سرش دیدم اونم بیداره . گفت بیا بشین باهات حرف دارم . :چه زود گذشت نه؟ یادته وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم جوابت چی بود؟ . :گفتم من میخوام بهشتمو...
-
ماریا
یکشنبه 19 آذرماه سال 1402 14:15
ماریا و نامزدش از مبارزان پر تلاش بر علیه رژیم دیکتاتوری ژنرال بودند . با این تفاوت که ماریا علنا در تظاهرات خیابانی شرکت می کرد و خوزه مشی مبارزه مخفی را در پیش گرفته بود . پس از مدتی همین اختلاف سلیقه موجب بر هم خوردن نامزدی آنها شد . و هر کدام راه خود را رفتند . تا اینکه ماریا در یک راه پیمایی دستگیر شد و پس از...
-
پاشو
شنبه 18 آذرماه سال 1402 16:07
: چه خواب سنگینی ، پاشو چرا هنوز خوابی؟ : چی شده ؟ :زلزله اومده ، دیوارهای زندان خراب شده : چکار باید کرد، بریم زیر تخت ؟ : نه احمق ،آسمون آبی رو ببین پاشو بریم بیرون. : فرار کنیم ، دوباره مارو برمی گردونند. : چقدر خنگی ، فرار نمی کنیم، برای همیشه آزاد می شیم .
-
رویا 7 ( بخش پایانی)
سهشنبه 14 آذرماه سال 1402 10:59
ادامۀ داستان رویا 6 .....بعد از اون گریه های مفصلٍ توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم...
-
رویا 6
دوشنبه 13 آذرماه سال 1402 09:02
راستی ، توی راه ترمینال احساس کردم ماشینی تاکسی ما رو تعقیب میکنه به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت ماشین و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو تایید کرد. توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر داره. قبل از اینکه برم سالن برای خرید بلیط...
-
رویا 5
یکشنبه 12 آذرماه سال 1402 09:09
در پستهای قبلی گفته بودم " بعد از دزدیدن جنازه رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت : اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم. " و حالا ادامۀ قضایا....... ولی این...
-
رویا 4
شنبه 11 آذرماه سال 1402 08:46
با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده دفن کرده بودیم و ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به زیارت خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ،...
-
رویا3
جمعه 10 آذرماه سال 1402 09:28
نیمه شب است و من خوابم نمی برد پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود می کنم و به بارش آرام باران خیره شده ام. چشمان خودم هم خیس است. تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش رویم محو نمی شود. راستش را بخواهید تصویر همۀ رویاها یکی یکی از جلویم رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن شب شوم یکی یکی برباد...
-
رویا 2
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1402 12:27
شب جمعه است و دم غروب و سالگرد تولد دختر عزیزم . چهل روز از دفن اجباری رویا در این گورستان دور افتاده گذشته. سیما و پدرش سه هفته است در بندند و بلا تکلیف. غریب و تنها ، شمعی بر مزار خاکی او که ترمه ای رویش انداخته ام روشن کرده ام و آرام و بی صدا مانند همه این چهل شب در فراقش اشک می ریزم. هوا کمی تاریک شده است که چند...
-
رویا 1
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1402 22:57
چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد. پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه و کبود خیلی آشفته بود ، بالاخره نزدیکای سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت، گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت بود و کاری به اوضاع و...
-
شتر
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1402 20:27
حاکم : دستور بده چند تک تیر انداز اطراف قصر مستقر شوند تا هر شتری که احیانا نزدیک شد بزنند داروغه : قربان ، شتر را بزنند؟ حاکم : بله چون ذلیل مرده ،حاکم قبلی را خواب دیدم که می خندید و می گفت بالاخره این شتر در خونۀ تو هم خوابید . داروغه : عجیبه .اتفاقا نگهبانان خبر آورده اند که یک قطار30 نفرۀ شتر از دیشب پشت دروازه...
-
ایران خانم : طلاق،طلاق،طلاق
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1402 09:49
این بار با تمام وجودم فریاد زدم طلاق طلاق طلاق و اون با صدای نکره اش نعره زد که مرگ مرگ مرگ یعنی که تا دم مرگ باید من رو تحمل کنی از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و به سمت در دویدم هنوز پایم را از چهار چوب بیرون نگذاشته بودم که مثل اجل معلق رسید و در را با شدت بست و فشار داد . پایم لای درگیر کرد و له شد ،از درد بیحال شدم...
-
بزودی سقوط درخت هزار ساله
سهشنبه 30 آبانماه سال 1402 10:37
ایراندخت: خدایا این کابوس طولانی کی تموم میشه ایران خانم: متأسفانه کابوس نیست عزیزم ، واقعیته ایراندخت :حالا هرچی ، تا کی ادامه داره ؟ ایران خانم :چیزی نمونده ایراندخت: سال هاست همه این وعده را میدند ایران خانم :نه این بار فرق میکنه ایراندخت :چطور ؟ ایران خانم:این ها تو این سال ها داشتن نا آگاهانه به دست خودشون تیشه...
-
ایران خانم و عاقبت کار
جمعه 26 آبانماه سال 1402 12:17
حاصل زندگی من از زندگی چهل ساله با او چه بود؟ چهل سال شکنجه روحی و جسمی، چهل سال غارت ثروت عظیمی که از پدر و مادرم برایم به ارث رسیده بود و او همه را تبدیل به برج های بلند کرد وخودش در بالاترین نقطه ،در پنتهاوس یکی از بهترین آنها ساکن شد و مرا در یک خانۀ مخروبه در حاشیۀ شهر با جیرۀ بخور و نمیر تنها گذاشت.شما بگویید با...
-
تراژدی ازدواج دوم ایران خانم
شنبه 20 آبانماه سال 1402 14:16
ایران خانم که شب جمعه رفته بود سر خاک امواتش ، در حسرت روزهای خوش گذشته و یاد شوهر قبلیش اوس مم رضا ،گریۀ سیری کرد و برگشت خونه . اوس مم رضا با وجود این که ایران خانم رو خیلی دوست داشت ولی یه خورده هم سر و گوشش می جنبید و گاهی الواطی می کرد و جوابگوی گله های ایران هم نبود .تازه این آخریا دست بزن هم پیدا کرده بود .با...
-
ایران خانم و جوجه های مشدی
سهشنبه 16 آبانماه سال 1402 19:46
- ایران خانم چرا زخمی شدی؟ آخر پاییزه ، چرا نرفتی جوجه های مشدی رو بشمری؟ - رفتم نشد . - چطور ؟ - آخه جوجه نبودن که ، یه مشت توله سگ هار بودن . پریدن لت و پارم کردن
-
خراب شه این علی آباد
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1402 15:16
تازگی ها چند تا از نوچه های مشدی رفته بودند سراغ ایران خانم که خیلی بد حال در بستر بیماری دراز کشیده بود یکی از نوچه ها: ایران چرا اینقدر جون سختی می کنی و نمی میری ایران خانم : به اربابت بگو تا تورو کفن نکنم نمی میرم نوچه دیگر: بیچاره ، بعد از مشدی، اوضاع تو خیلی هم بدتر می شه ایران خانم: این مثل قدیمی رو نشنیدی که...
-
بوی الرحمن
جمعه 5 آبانماه سال 1402 19:07
دیوار به دیوار آپارتمان ما آقای دکتری با خانمش در سنین بالای هفتاد زندگی میکنند که یک عمر عاشقانه با هم زندگی کرده اند .دکتر در این سن و سال هر روز ساعت شش ونیم صبح برای کار از خونه میزنه بیرون و طرفهای غروب بر میگرده . غالبا در روز چند بار به خونه زنگ میزنه و از خانم سراغ می گیره . چون بارها شده به خونه ما زنگ زده و...
-
چراغ عمر زری
جمعه 28 مهرماه سال 1402 17:32
چراغ عمر زری هم داشت خاموش می شد .همین یک ساعت پیش دکتر پس از معاینه، سری به علامت تاسف تکان داد و بیرون رفت .پرستار هم تیر خلاص را زد و گفت می خواهید برایتان یک قرآن بیاورم بالای سرش بخوانید . قرآن را باز کردم و از اول سورۀ الرحمن شروع کردم زمزمه کردن .یکی دو آیه بیشتر نخوانده بودم که رفتم تو فکر قدیما . خونۀ ما تو...
-
شب جمعه
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1402 16:50
شب جمعه بود و من باز هم بیهوده منتظر تلفن پرویز از کانادا بودم .نزدیک دو ماه از آخرین تلفن پسرم به مادر تنها و امیدوارش قطع شده بود و هیچ خبری ازش نبود . اخرین تماسش از ترکیه بود که خبر داد داره می ره کانادا و بزودی از اونجا تلفن می زنه . دیر وقت بود و باز صدای گوشخراش آهنگ های تند وتیز مستاجر طبقۀ بالا آزارم می داد...