داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

پیوند


 

صبح وقتی از در بیرون می رفت دید ماموران

اورژانس  از درِ آپارتمان روبرو "دکتر" را روی

برانکارد به بیمارستان  می برند .

همسایۀ سالخورده اش از سه سال پیش

پس از فوت همسرش تنها زندگی می کرد .

پسرانش هم از سال ها پیش یکی در اروپا

و دیگری در امریکا زندگی می کردند .

حال دکتر از یک هفته پیش پس از زمین

خوردن با وجود مراقبت همسایگان ، مرتب

رو به وخامت می رفت تا آن روز صبح .

بعد از ساعت اداری سری به بیمارستان زد

و از دکتر عیادت کرد و درحالی که از بی تفاوتی

 پزشکان و پرستاران نسبت به حال او شگفت

 زده بود به خانه برگشت .

شب تلفنی با پرویز و سهراب پسران دکتر صحبت

کرد و آنها را در جریان حال نامناسب پدرشان

قرار داد . هر دو نفر به بهانه گرفتاری و بیماری

همسرانشان ، برگشت فوری به ایران را به تعویق

انداختند.

دو روز بعد شنید که دکتر را از بیمارستان به خانه

سالمندان برده اند و پوشک و عفونت و .....

دو هفته بعد پرویز خان دو روز آخر هفته را برای

دیدن پدرش به ایران آمد و بعد از ظهر یکشنبه

به سویس برگشت . سهراب هم یکماه بعد به

ایران آمد و با وجود این که می دانست پدر روزهای

آخر زندگی را می گذراند با سفارش فروش اثاث

منزل پدر  به دوستانش به امریکا مراجعت کرد .

چند روز بعد وقتی دکتر در بهشت سکینه کرج در کنار

همسرش  دفن می شد  جز چند نفر از همکاران قدیم

 و یک نفر از همسایگانش کسی حضور نداشت .

چند هفته بعد خانمی  که خود را خواهر دکتر معرفی

می کرد تلفنی تماس گرفت و آدرس محل دفن دکتر

 را پرسید .  .

بعدها  شنیدم دکتر و دختر خاله اش که همدیگر را

عاشقانه دوست داشته اند علیرغم مخالفت  شدید

 خانواده ها به بهای قطع ارتباط کامل با بستگانشان ،

 با هم ازدواج کرده بودند. پیوندی که تا دم مرگ

همچنان عاشقانه مستحکم بود

 

 

 


 

جدائی

 

بغض گلوی هو دوی ما  رو گرفته و چشمامون

اشک آلود بود.

ناراحتی ها و دلخواسته هاشو بریده بریده و

 هق هق کنان می گفت:

چرا این قدر دور ، چرا تهران...

دلم خوش بود تو یکی نزدیک من باشی ...

پسرا رو که خیلی دیر به دیر می بینم..

خواهرت هم که رفت خارج و ....

تا بیاد نفس تازه کنه و ادامه بده  می پرم

 وسط حرفش و می گم :

مادر ، مگه تو خوشبختی منو نمی خوای

تو این همه برام زحمت کشیدی ، امید دادی

 تشویقم کردی که با وجود این مشکل جسمی

 درس بخونم و کار پیدا کنم ، حالا که یه

 فرصت بزرگ برام پیش اومده می گی نه .

زمزمه کنان جواب داد مگه خوشبختی فقط کاره،

من هنوز  برات آرزوها دارم ،عروسی ، شوهر ،

بچه ، دلم می خواد .....

با بی حوصلگی پریدم وسط حرفش و گفتم :

مادر می بینی که، کسی به خواستگاری یه

دختر چلاق نمی ره .

جواب داد : اگه اینجا می موندی از میون این همه

فامیل و آشنا حتما یه خواستگار برات پیدا

می کردم .

باز جستم وسط حرفش و گفتم :مادر ، من شوهر

صدقه سری نمی خوام ، من نیاز به ترحم کسی

ندارم  من ....

پدرم که از اطاق کناری حرف های ما رو گوش

 می داد اومد تو و گفت خانم ، مگه این دختر رو

نمی شناسی ، مگه نمی دونی چقدر لجباز و

 یه دنده است ، نگاه به صورت خوشگلش نکن ،

دلش مثل سنگه ......

از گفت و گوی  اون شب نزدیک ده سال

 می گذشت و من داشتم از مراسم خاکسپاری

مادرم. تو ماشین ، کنار دست برادر بزرگم به خونه

 پدری بر می گشتم . خونه ای که بعد از تصادف

و فوت پدر و بعد در گذشت مادر ، سوت و کور

 می شد . حسرتی در دلم احساس می کردم

ولی از تصمیمی که ده سال پیش گرفتم پشیمان

 نبودم .

 

 

 

 

کافی شاپ


 

به بهانۀ جمع کردن فنجان ها و گرفتن سفارش جدید

به میز نزدیک شدم و در  حین کار پرسیدم :

راستی دو سه هفته است که از سیما خانم خبری نیست

یکی از خانم ها گفت :

ایشون  از کارش استعفا داده و رفته خارج .

دوباره پرسیدم : با خانواده

یک نفر دیگه از اون جمع جواب داد :

خانواده ؟ نه ، سیما مجرد بود .

 

هفت هشت سالی از اولین باری که سیما به کافی شاپ

ما اومد می گذشت .به نظر یه دختر شهرستانی  ساده

 و البته زیبا رو بود که هفته ای یکی دو بار برای خوردن کیک

 و قهوه پیش ما می اومد . بعد از یکی دو سال وضع لباس و

 آرایشش کاملا تغییر کرده بود  به طوری که فکر می کردم

ازدواج کرده . گاه گداری هم سیگاری گوشۀ لبش  می دیدم.

چند بار هم که با موبایل صحبت می کرد متوجه شدم که با

 زبون ترکی با طرفش حرف می زنه. فکر می کنم سال

 سوم یا چهارم بود که حضور انفرادی و گاه گدارش

تبدیل به دوره های مرتب  دوشنبه شب ها با چند تا از دوستان

دخترش شد . یکی دو سال بعد هم  یکی دو تا آقا  به اون

 جمع اضافه شدن . البته پای ثابت اون دوره ها خود رویا بود .

راستی یادم رفت بگم آن چه اولین بار نظر من رو به اون

جلب کرد مختصر لنگیدن او بود که سعی می کرد با پوشیدن

کفش طبی و اهسته راه رفتن  این مشکل کمتر به چشم بیاد.

 

سال ها گذشت  ، اون دوره ها  بر هم خورده بود ولی من سیما

رو فراموش نکرده بودم . تا اینکه یک روز صبح که به مغازه

می رفتم در حاشیۀ پارک محل ، خانمی را دیدم که دست دختر

 بچۀ زیبا و موبوری رو گرفته بود و قدم می زد . مادر که عینک

 دودی بزرگی زده بود اندکی می لنگید . از کنارش که می گذشتم

 از نزدیک نگاهی به صورتش انداختم ، احساس کردم که او رو

جایی دیده ام ولی به خاطرم نیامد کحا ؟ دویست سیصد متر

 نرفته بودم که یادم آمد سیما بود بلافاصله برگشتم ولی

 پیداش نکردم . روزهای متمادی در همون ساعت های صبح

دور رو بر پارک پرسه می زدم بلکه پیداش کنم . تا بالاخره

 یه روز .. بله خودش بود . از شوهر فرنگیش جدا شده بو

 و با دخترش به ایران برگشته بود . اون دختر کوچولو که

 الان دببرستان می ره منو بابا صدا میکنه و سیما  همسر

 عزیز منه .

 

 

عروسی

صدای جیغ خواننده  پاپ از قسمت مردونه شنیده می شد .

طبق معمول قسمت زنونه ، نمایشگاه مد و زیبایی بود

این مراسم عروسی هم تا اینجا تفاوتی با بقیه نداشت تا

وقتی عروس و داماد وارد شدند . عروس زیبا و خوش قد و

بالائی  و دامادی خوش تیپ که....

که  ... اندکی می لنگید  و به سختی پا به پای عروس  راه

می رفت . بله با کمی دقت معلوم بود که بریس پوشیده

 از همان هائی که امثال ما تمام عمر باید اسیرش باشیم .

تا پایان مراسم اطلاعات خود را تکمیل کردم . عروس تحصیل

کرده  از خانواده ای متمول و داماد ، دیپلم ،کاسب جزء ولی

 خیلی با هوش از خانواده ای متوسط اما بسیار خوش نام

 و شریف و مؤمن . آخر شب ، از در که بیرون می رفتم

از ته قلب خانوادۀ عروس و خود او را به خاطر این روشن بینی

 کمیاب تحسین می کردم و آرزو می کردم از این وصلت

 خانوادۀ خوشبختی تشکیل بشود .

تازگی ها شنیده ام که دختر زیبا و باهوشی در این خانواده به

دنیا آمده . امیدوارم آن پیوند مبارک ، روز به روز مستحکم تر

شود و خوشبختی این خانواده هر دم فزون تر .

 

 

 

 

آش ناپز


 

اون سال وقتی اهالی محل با خوشحالی و امید تو

صحن مسجد آش نذری بار می گذاشتن اگر می دونستن

 این آش شله قلمکار چه سرنوشت عجیب و شومی پیدا

 می کنه حتما یه تصمیم دیگه ای می گرفتن.

بله.. اون زمان بیشتر اهل محل از پیر و جوون و زن و مرد

 اومدن و با سلام و صلوات آش رو به هم زدن .

ولی مشکلی  که همون اوائل پیش اومد این بود که آش

 پس از ساعت ها که روی آتش بود نمی پخت و جا نمی

اوفتاد . هر چی هم آتش زیرش رو زیاد کردن افاقه نکرد

 بعد از یه روز عده ای پیدا شدن و گفتن آش حاضره

و مردم بیان بگیرن . چند نفر که قر زدن و گفتن ما چشیدیم

 والله بالله  نپخته اونا رو با اردنگی از مسجد انداختن بیرون.

چند نفر هم اومدن از این آش گرفتن و بردن بلافاصله همه

 جا پیچید که نه تنها آشه نپخته بلکه طعم بد و نامطبوعی

 می ده .  از اون موقع بود که مخالفای آش یکی یکی

سر به نیست شدن یا از اون محل فرار کردن .

بعد از سال ها یه عده هنوز دارن آش رو هم می زنند و

از برکت این آش ناپز ، شدن کدخدای محل .