داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رحیم

این چند روز آخر ، به اصرار خودش از بیمارستان آوردمش خونه .

می گفت می خوام توی اون بهشتی که تو برام ساختی آخرین

نفسام رو بکشم.  پریشب دیر وقت بود اما خوابم نمی برد . رفتم

بالای سرش دیدم اونم بیداره . گفت بیا بشین باهات حرف دارم .

:چه زود گذشت نه؟ یادته وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم جوابت چی

 بود؟ .

:گفتم من میخوام بهشتمو تو همین دنیا بسازم  میتونی کمکم کنی؟

:منم که هیچ جوری نمی خواستم از دستت بدم، بی معطلی گفتم

 تا پای جون بهت کمک می کنم . حالا که رسیدم آخر خط ، می دونم

اونطوری که باید کمکت نکردم . ازت خواهش می کنم منو ببخشی .

مثل همیشه با ختده جواب طنزی بهش دادم که :

:درسته که نتونستیم بهشتمونو اینجا بسازیم ، ولی خدا رو شکر که

 جهنم هم نبود .

:آخه شاید گرمای جهنم بیرون خونه اجازه بیشتر از اینو به ما نمی داد.

:آره رحیم جان ، من ازت راضیم که پا به پای من اومدی . خدا هم از تو

 راضی باشه .

 : خدا رو شکر.....

 وقتی دیدم به خاطر خستگی و مسکن هایی که خورده داره خوابش

می بره دیگه جوابشو ندادم و خودم هم ناخواسته یواش یواش روی

 صندلی کنار تخت خوابم برد .

 نمی دونم چه مدت خواب بودم، ولی وقتی از خواب پریدم دیدم با لبخند

زیبایی داره منو نگاه می کنه و دستشو به طرف من دراز کرده . وقتی

بلند شدم روش رو بندازم و عکس العملی از رحیم ندیدم نگران شدم .

دستشو گرفتم ولی بر خلاف همیشه که گرمای دستش به من آرامش

می داد ، اخساس سرمای دستش منو ترسوند . با وحشت تکونش دادم

 که :

:رحیم جان، رحیم جان ؟

بغضم ترکید و بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه :

: رحیم جان چرا منو تو این برزخ تنها گذاشتی و خودت رفتی به بهشت ،

 مگه قرار نبود تو این راه همه جا با هم باشیم .

خودم رو انداخته بودم روی بدن بی جان رحیم و صورت سردش رو با

اشک های گرمم خیس کرده بودم .

 

 

 

ماریا

ماریا  و نامزدش از مبارزان پر تلاش بر علیه رژیم دیکتاتوری

ژنرال بودند . با این تفاوت که ماریا علنا در تظاهرات خیابانی

شرکت می کرد و خوزه مشی مبارزه مخفی را در پیش گرفته

بود . پس از مدتی همین اختلاف سلیقه موجب بر هم خوردن

نامزدی آنها شد . و هر کدام راه خود را رفتند . تا اینکه ماریا

در یک راه پیمایی دستگیر شد و پس از شکنجۀ بسیار و سکوت و

مقاومت قهرمانانه ای که نشان داد به چند ماه زندان محکوم

شد و سپس آزاد شد. ولی اسمش همه جا به عنوان یک

مبارز شجاع در راه آزادی پیچیده بود . دستگاه های اطلاعاتی

ارتش رژیم  با توجه به لو رفتن فعالیت های خوزه ، برای

 انداختن ترس در دل بقیه مبارزان، نقشۀ پیچیده و جدیدی

طرح کردند ، که هر دو را هم از سر راه بردارند .

ماریا  را ربودند و به طرز فجیعی به قتل رساندند و نیمه شب

مخفیانه در حیاط بزرگ منزل پدری خوزه دفن کردند  . پیگیری

خانوادۀ ماریا که به دنبال دختر گمشدۀ خود بودند منجر

به دخالت پلیس شد که ظاهرا از همه چیز بی خبر بود .

سوء  ظن پلیس به زودی متوجه خوزه شد و جنازه  ماریا

را که پیدا کردند دیگر همه چیز روشن  می نمود . خوزه

به زودی به جرم قتل ماریا به دار کشیده شد . سکوتی

 هر چند کوتاه مدت که پس از این ماجراها حاکم شد

 بسیار معنی دار بود  ، ولی معلوم بود این آرامش

موقتی است .

 

 

 

پاشو

: چه خواب سنگینی ، پاشو چرا  هنوز خوابی؟

: چی شده ؟

:زلزله اومده ، دیوارهای زندان خراب شده

: چکار باید کرد، بریم زیر تخت ؟

: نه احمق ،آسمون آبی رو ببین پاشو بریم  بیرون.

: فرار کنیم ، دوباره مارو برمی گردونند.

: چقدر خنگی ، فرار نمی کنیم، برای همیشه آزاد می شیم .

رویا 7 ( بخش پایانی)

ادامۀ داستان رویا 6 .....بعد از اون گریه های مفصلٍ

 توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر

 درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ

مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم

و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر

بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه

 و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم سیما با

مادر بزرگش در ارتباطه ولی از این که یاد رفته بود

مامان به بگم به کسی نگه من اینجا هستم تنم لرزید

 حتی اگر اون کس سیما باشه. به هر حال چاره ای

نبود و کار از کار گذشته بود. گوشی را گرفتم و صدای

 هق هق سیما  رو شنیدم که خبر از  اتفاق خاصی

 می داد. بالاخره معلوم شد پلیس اونجا پدرش را به

خاطر یک سری فعالیت های غیر قانونی بازداشت

کرده و دختر بیچارۀ من دست و پاش رو گم

و نمی دونه چیکارکنه .فکری به نظرم اومد اما  اول

 ازش پرسیدم پاسپورتش پیششه و پول باندازه

کافی داره، وقتی پاسخ مثبت داد گفتم نیم ساعت

 دیگه زنگ بزنه . بعد از مشورت با مامان به دختر

 خاله ام مهدخت که مقیم سوئده و وضع خوبی

هم داره زنگ زدم و ماجرا رو تلگرافی و سر بسته

 براش تعریف کردم و موافقتش رو برای رفتن سیما

پیشش  برای مدت کوتاهی گرفتم تا خودم بیام

 اون ورا. سیما که مجددا زنگ زد تلفن مهدخت  رو

بهش دادم تا با هماهنگی  اون سریعا محل فعلی رو

کنه و بره پیشش. خوشبختانه مدارک محکومیت

 و زندان و اینها همراهم بود و بعد ازمشورت با وکیل

آشنایی که در اروپا داشتم تصمیمم برای پناهندگی

 سیاسی جدی شد و میموند این  که چه جوری

 با  وجود ممنوع الخروجی از ایران خارج بشم.

خلاصه اواخر همون شب وقتی من و مامان

رختخواب هامون رو کنار هم پهن کرده بودیم و

  آخرین گپ وگفت ها مون رو زمزمه می کردیم

  ،ناگهان درٍ دو لنگۀ قدیمی اتاق با شدت باز شد

 و چند تا نره غول ریختن تو. من که کم و بیش

با این صحنه ها آشنا بودم کمی تامل  کردم ولی

 مادر، که وحشت کرده بود ، جیغ های بلند

می کشید. طوری که اون مهاجما رو هم دستپاچه

بود. یکی که شاید سردسته شون بود فریاد زد خفه

 پیرهاف هافو و بدنبال آن لگدی سمت مادر که

نشسته بود پرت کرد که با شدت به سر و صورت

 مامان خورد و اونو بی حرکت پخش زمین کرد .

پیش از این که کیسه ای روی سرم بکشند و کشان

کشان ببرنم بیرون، آخرین صحنه ای که دیدم

چهره کبود مادر و رگۀ باریک خونی بود که از

دهانش جاری بود همون موقع یقین کردم که

تموم کرده و این آخرین دیدار ماست.

 داستان  این مصیبت ها گویی تا ابد ادامه

دارد  ......!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

رویا 6

 راستی ، توی راه ترمینال احساس کردم ماشینی تاکسی ما رو تعقیب میکنه

 به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت

ماشین  و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو  تایید کرد.

توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به

شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر داره.  قبل از اینکه برم

سالن برای خرید بلیط می شنیدم که فریاد کمک راننده ها با نام

مقصد از جمله مقصد من بلند بود که سعی می کردند تا چند تا

صندلی خالی مانده شان را هم پر کنند  و راه بیافتند . در عین

 حال رفتم داخل و از یکی از باجه ها بلیط اهواز یک ساعت بعد

خریدم در حالیکه مقصد اصلی من داراب فارس بود. همون

 طوری که حدس میزدم یارو هم اومد دم اون باجه و کمی

با متصدی بلیط فروشی بحث کرد لابد تا ببیند من به چه مقصدی

یلیط خریده ام و حتی کارتی رو هم به او نشان داد که  لابد از آن

کارت های کذایی بود.  من از حواس پرتی او استفاده کردم و در  فاصله

 جر و بحث او با بلیط فروش،  آهسته از در سالن بیرون رفتم

 و سوار اتوبوس در حال حرکتی شدم که از داراب عبور می کرد

 و  اتفاقا جای خالی هم داشت. اتوبوس که  راه افتاد  یارو را

دیدم که دوان دوان  و پریشان در محوطۀ ترمینال دنبال من می گردد.

صبح زود به شهرمون  رسیدم. تا خونۀ مادرم پیاده راهی

 نبود.  پنج دقیقه بعد رسیدم و زنگ زدم از این که مادرم رو

از خواب بیدار کنم نگران نبودم چون از وقتی یادم بود اون همیشه

صبح کلۀ سحر بیدار میشد. صدای قدم های آهستۀ مادر  رو توی

 حیاط شنیدم چند لحظه بعد در باز شد و او  با نگاهی غریبه و صدایی

لرزان گفت بله با کی کار داشتین. بغض کردم وگفتم مادرمنم پروانه ،

به این زودی دخترت رو فراموش کردی. مادر فریاد کوتاهی زد

 و گفت تویی پروانه چقدر پیر و شکسته شدی نشناختمت.

لحظه ای بعد ،توی حیاط، در آغوش هم  زار میزدیم .

این داستان ادامه دارد..............