ایران دخت از قول مادرش ایران خانم روایت می کرد
که از عجایب روزگار ما اینست که هرچه از افسانه ها
یا رویدادهای تلخ و فاجعه باری که در تاریخ خوانده
بودیم که برای ایران زمین و مردمانش در طول
هزاران سال رخ داده همه را و از اونها بدتر را نسل
ما در این چهل سال مشاهده کرده و دارد با جان
سختی از سر می گذراند.
از اهریمن و دیو و ضحاک تا حملۀ تازیان و مغول
و تیمور و افاغنه و.. .همه را دارند با دور تند برای
ما پیش می آورند .و خدا کند که این بار هم بتوانیم
جان سالم بدر ببریم، گرچه بخاطر شدت و فشردگی
مصائب احتمالش خیلی کم است که دگر از ایران
و ایرانی نشانی جز در تاریخ باقی بماند.
در همین ایام اما سال هایی دوردور
روزگار ملسی بود ولی میخواندیم:
"بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید"
هیچ بنگذشت که روزگاری تلخ تر آمد
نادره دورانی از خشم و خون و خیانت
و سراینده و خوانندۀ این شعر پشیمان گشتند
شکرهای روزگار هم تلخ و زهرآلود بود
داغ دل ها بی وقفه تجدید می شود
تا خرخره در تالاب مرگ فرو می رویم
و فریاد کمکمان را پاسخی نمی آید
ریسمانی هم اگر برایمان پرتاب شود
بر گردنمان حلقه می زند
گویی خدا هم از اینجا کوچ کرده است
و ادامۀ داستان را به ناخدا سپرده است
و اوست که پایان تلخ قصۀ ما را نوشته است
در فضای نیمه تاریک سحر ،جلاد طناب
رو دور گردن ستایش سفت کرد و بعد از اشارۀ
دیو با یک خودشیرینی احمقانه با غیظ لگدی به
چهار پایۀ زیر پای محکوم زد........از پشت دیوار
زندان فریاد جانخراش مادری به گوش رسید و
در گوشه ای دور، در یک اتاق نیمه تاریک ، زیر
نور پیه سوز مورخ پیر در دفتربسیار ضخیمی که
در دست داشت ذیل حرف سین نوشت.....ستایش........
بعد دفتر را بست و موقتا به کناری گذاشت
روی جلد دفتر به خط زیبایی نوشته شده بود
« شهدای راه آزادی میهن»
تاریکی به درازا کشید . گویی خورشید
شرم داشت که طلوع کند.