داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

روایت ایراندخت از قول مادرش ایران خانم

 

ایران دخت از قول مادرش ایران خانم روایت می کرد

 که از عجایب روزگار ما اینست که هرچه از افسانه ها

یا رویدادهای تلخ و فاجعه باری که در  تاریخ خوانده

بودیم که برای ایران زمین و مردمانش در طول

هزاران سال رخ داده همه را و از اونها بدتر را  نسل

ما در  این چهل سال مشاهده کرده و دارد با جان

 سختی از سر می گذراند.

از  اهریمن و دیو  و ضحاک تا حملۀ تازیان و مغول

و تیمور و افاغنه و.. .همه  را دارند  با دور تند برای

 ما پیش می آورند .و خدا کند که این بار هم بتوانیم

جان سالم بدر ببریم، گرچه  بخاطر شدت و فشردگی

مصائب احتمالش خیلی کم است که دگر از ایران

 و ایرانی نشانی جز در تاریخ باقی بماند.

روزگار ملسی بود ,ولی....

در همین ایام اما سال هایی دوردور    

روزگار ملسی بود ولی میخواندیم:

"بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر

بار دگر روزگار چون شکر آید"

هیچ بنگذشت که روزگاری تلخ تر آمد

نادره دورانی از  خشم و خون و خیانت

و  سراینده و خوانندۀ  این شعر پشیمان گشتند

شکرهای روزگار هم  تلخ و زهرآلود بود

داغ  دل ها بی وقفه تجدید می شود

تا خرخره در تالاب مرگ فرو می رویم

و فریاد کمکمان را پاسخی نمی آید

ریسمانی هم اگر برایمان پرتاب شود

 بر گردنمان  حلقه می زند

گویی خدا هم از اینجا کوچ کرده است

و ادامۀ  داستان را به ناخدا  سپرده است

 و اوست که  پایان  تلخ قصۀ ما را نوشته است

 

ستایش

در فضای نیمه تاریک سحر ،جلاد طناب

 رو دور گردن ستایش سفت کرد و بعد از اشارۀ

دیو با یک خودشیرینی احمقانه با غیظ لگدی به

 چهار پایۀ زیر پای محکوم زد........از پشت دیوار

 زندان فریاد جانخراش مادری به گوش رسید و

در گوشه ای دور، در یک اتاق نیمه تاریک ، زیر

 نور پیه سوز مورخ پیر در دفتربسیار ضخیمی که

 در دست داشت ذیل حرف سین نوشت.....ستایش........

بعد دفتر را بست و موقتا به کناری گذاشت

روی جلد دفتر به خط زیبایی نوشته شده بود

« شهدای راه آزادی میهن»

تاریکی به درازا کشید . گویی خورشید

 شرم داشت که طلوع کند.