داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

حاجی تو هم !!!!!!


صبح که از در اومدم بیرون یه خانم غریبه ولی

با تیپی کاملا آشنا !!! از خانۀ آقای روزبهانی

اومد بیرون و در را پشت سرش بست . اول

خواستم اهمیتی ندهم ولی بلافاصله یادم افتاد

که آقای روزبهانی وپری خانم زنش ، به همراه

پسر کوچکشان پریروز برای چند روز رفته اند

شمال و اتفاقا پری خانم موقع رفتن به من سفارش

 کرده که مواظب خونه باشم .برای همین هم

جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم شما توی این

خونه چکار می کردید؟ اون هم با وقاحت خاص

این تیپ آدما جواب داد به شما چه مربوطه .

من هم موبایلم رو درآوردم و با خونسردی

گفتم : حالا که پلیس اومد ، معلوم میشه به کی

 مربوطه . و تا خواستم 110 رو بگیرم فریادی

کشید و موبایل رو از تو دستم کشید بیرون.

موبایل افتاد روی زمین و درش و باطریش

ولو شدن کف راهرو .

من هم که حسابی داغ کرده بودم ، یک کشیده

محکم خوابوندم تو صورتش .

سر وصدای ما بلند شده بود و داشتیم در گیر

 می شدیم که در خونۀ آقای روز بهانی باز

شد وایشون با سر ووضعی نا مرتب اومد

بیرون و بر خلاف انتظار و سر من داد زد

که فرشته خانم چه خبره اول صبحی مزاحم

همسایه ها می شین .من که غافلگیر شده بودم

بریده بریده گفتم : آخه شما مسافرت بودید...

این خانم غریبه ... بلافاصله گفت نخیر ایشون

غریبه نیستند ، خواهر من هستند . بعد هم اون

خانم روسریع سوار اسانسور کرد و تکه های

 موبایلم رو بهم جفت و جور کرد و داد دستم .

من که هنوز دوزاریم نیافتاده بود گفتم می شه

پری خانم رو صدا کنید . باز با اعتماد به نفس

 مصنوعی گفت ایشون خوابند . من جلو رفتم

و زنگ اپارتمانشون رو فشار دادم .صداش

بلند شد که چکار می کنید خانم ؟ گفتم باید

ببینم اینجا چه خبره؟انگار یهو تمام ابهتش

آب شد .آهسته گفت خانم این یه موضوع

 خصوصیه خواهش می کنم  به پری چیزی

نگید . گفتم البته من تو کارتون دخالت نمی

کنم ولی از شما انتظار نداشتم حاج آقا .

 

 

دشت گل سرخ

طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی

خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی

گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا .

حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا

دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و

قرارشد عکس کوچولو رو هرچه زودتر برام ایمیل کنه .گوشی رو که

گذاشتم . اون درد بزرگ ومزمن دوباره هرٌی ریخت تو دلم .خواهرم

فقط هفت سال از من بزگتر بود و الان نوه دار شده بود . و من هنوز

در میان سالی باید هر شب سر به بالین تنهایی بگذارم . مجبور شدم

باز یه قرص خواب بخورم و برم زیر پتو تا چشم به روی روز تکراری

دیگری باز کنم . ولی این بار قبل از خواب رفتم جلوی آیینه میز توالت

 وبا دقت سعی کردم پیری را روی صورتم رد یابی کنم .بدون این ماسکی

که ما زن ها هرروز به نام آرایش روی صورتمون نصب میکنیم وبیش

از اینکه دیگران رو با اون فریب بدهیم خودمون رو گول می زنیم .

وضع هنوز بحرانی نبود ولی کم و بیش هشداردهنده به نظر می آمد .

به هر حال چراغ رو خاموش کردم و در کنار نور ملایم چراغ خواب

به خواب رفتم .

 

روی تپۀ کوچکی نشسته بودم و زیر پایم تا چشم کار می کرد سرخ

بود . دشتی فراخ پر از گل های سرخ که عطر خوش آن ها در فضا

پیچیده بود . نسیم خوشی می وزید  و من سر مست از این همه

زیبایی انگار در حال خواب و بیداری بودم که ناگهان حس کردم

هوا گرم شد و بعد بسیار گرم در حدی که تحمل اون برام بسیار

سخت بود . داغی هوا گویا سبب شده بود که گل های سرخ همه

آتش بگیرند و مانند مشعلهای فروزان به نظر بیایند. خوشبختانه

این شرایط  سخت زیاد نپایید وآسمان ابری شد و بعد، از آسمان

تیره و تار ، باران شدیدی باریدن گرفت . این باربه اندازه ای

تند بود که در عرض چند دقیقه تمام آن دشت  به شکل دریاچه ای در آمد

صحنه پایانی از این شگفتی ها ، سرمای سختی بود که همه جا را

پر کرد . تمام گل های دشت سیاه شدند و بوی کریهی از  آنها

در همه جا پیچید آن سرمای وحشتناک و آن بوی بدی که داشت

حالم را بهم میزد سبب شد  برخیزم و به سمت کلبه ام که در پشت

تپه قرار داشت فرار کنم ولی ناگهان پایم لیز خورد و به پایین تپه

و به میان آبهای سرد و کنار بوته های گل های سیاه غلتیدم .

از وحشت سقوط  و سرمای شدید و  بوی شدید تعفنی که از گلها بر می

خواست  فریادی زدم و از خواب پریدم. پتو از رویم کنار رفته بود .

اطاق تاریک و سرد بود .چراغ خواب کوچک کنار رختخوابم هم خاموش

بود . معلوم بود که خیلی وقت است که برق رفته .نگاهی به پنجره انداختم

هوا هنوز تاریک بود . پتو را دور خودم پیچیدم و سعی کردم دوباره

بخوابم .

فردا ساعت حدود ده صبح بود که جلال به محل کارم زنگ زد . می خواست

چند دقیقه ای با من صحبت کند . قرار گذاشتیم ظهر همدیگر را در رستوران

 کوچک نزدیک اداره ببینیم .

جلال همکار  من در محل سابق کارم بود .هشت سال قبل که به اتفاق

مادرش به خواستگاری من امد .  مادرش با من و مادرم طوری  از بالا و با

تفرعن برخورد کرد ، که علیرغم تمایل قلبیم به جلال ،پاسخ منفی دادم

بعد هم که به فاصلۀ اندکی مادرم فوت کرد . و دیگر جواب هیچ خواستگاری

 را ندادم . همانطور که درخواست های گاه و بیگاه جلال را هم رد می کردم.

این گذشت تا چند ماه پیش که شنیدم مادر جلال هم فوت کرده است .

سر ناهار جلال یک بار دیگر و خیلی جدی درخواست ازدواج با من را

مطرح کرد، و مخصوصا طوری به فوت مادرش اشاره کرد . که اگر اون

مانع پاسخ مثبت من بوده ، حالا دیگر این مانع در میان نیست .منهم

برای اولین بار جواب منفی ندادم و پاسخ را موکول به فرصتی کوتاه

کردم .

اتفاقات دیشب و اون خواب عجیب و غریب باعث شد که بخواهم  به

 روند تنهائیم پایان بدهم ، برای همین هم سه روز بعد  به جلال

زنگ زدم  و..........

 

کاش


خسته و دلزده به خانه آمده ام، خانه ای که امشب ،تنهایی

خود را در آن، بیش از هر وقت دیگری احساس می کنم .

امروز مجبور شدم با بیست سال سابقه در خواست

بازنشستگی کنم ، چون مرا به عمد و تدریجا طوری به

حاشیه رانده بودند که دیگر تحمل این تحقیر برایم غیر

ممکن شده بود . شغلی که برای من هم عشق بود ،

هم شوق و هم امید به آینده . حالا در میانه زندگی گویی

کسی  ناگهان زیر پایم را خالی کرده است و آواری از

غربت برسرم فرو ریخته است .

من الان در اوج کارائی و تجربه و مهارت هستم ، هیچ

ضعف و سستی هم در کارم بروز نکرده که بهانه ای

برای کنار گذاشتنم باشه .جای کسی رو هم تنگ

نکرده ام. پس چرا ؟

کاش منهم زد و بندهای اداری پشت پرده را بلد بودم .

کاش منهم کمی به بالا دستی ها روی خوش نشان

می دادم .کاش وقتی آقای مدیر کل از من خواستگاری

کرد ، جواب رد نمی دادم وفکر اینجاش رو می کردم .

کاش حواسم به اون همکار لکٌاته ام بود ، که با سوابق

پرستاری اومد تو این بخش فنی و بعد از پنج سال جای

من رو گرفته .

کاش....

کاش....

کاش....

 

 

بیست سال دیر ، ولی

اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه

گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب

 مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه

و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو

برداشتم و  تا ته سر کشیدم . در همون حال که

 تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس

 میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق

 خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید

این درخواست رو  بیست سال دیر مطرح می کنید .

دیگر نه من آن رویای جوانم که هزار آرزو برای آینده

و خوشبختی خودم داشتم و نه شما آن شاهزاده ای

هستید که سال ها منتظر بودم با اسب سفیدش

به سراغ من بیاید .

پاسخ من باندازه کافی گویا و کوبنده بود که او را

وادار به سکوت کنه . بلند شدم و در حالی که

چند قدم از او دور شده بودم برگشتم و گفتم

ولی ....

ولی به عنوان یک دوست و مصاحب سال های

تنهایی که در پیش دارم  و داری . بدون آن عشق -

 -های رومانتیک و بدون آرزوهای دست نیافتنی

پاسخ من ....

سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد ،از جاش

بلندشد ،به من نزدیک شد دستام رو تو  دستای مردونه

خودش گرفت  و گفت پاسخِ تو ......

لبخندی زدم و .....