داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

دورهمی

بعد ار ده دوازده سال  این اولین بار بود

که همۀ خانواده جمعشون حمع شده بود

و سر سفره دور هم نشسته بودند .به برکت

تعطیلات کریسمس  و با یه هماهنگی قبلی،

بچه ها همزمان ، از جاهای مختلف دنیا خلوت

خونۀ پدر و مادر رو با سر و صدا و خنده پر کرده

بودن . شهره با شوهر و دختر پنج سالش از

سوئد خودشو رسونده بود . شهرام با زنش و

پدرام دوازده ساله از کانادا  اومده بود. شقایق

هم که چند وقتی می شد از شوهرش جدا شده

بود با دختر هفده سالش از استرالیا اومده بود.

مادر هم چند جور غذای خوشمزه باب میل همه

درست کرده بود و مرتب تعارف و توصیه می کرد

که کی چی بخوره. پدر جان هم از ته دل خوشحال

بود و با هر لقمه ای که می خورد یه نگاه به یکی

از بچه ها و نوه ها می کرد و زیر لب خدا رو برای

سلامتیشون شکر می کرد. یهو انگار چیزی تو

 گلوش گیر کرده باشه، به خانم جان اشاره کرد

 که آب می خواد ، مادر هم با عجله لیوان رو آب

کرد و داد دستش .پدر قدری آب خورد و نفسی

به راحتی کشید . خانم جان گفت : باز غدا رو تند

تند و نجویده قورت دادی .پدر جان جوابی نداد

ولی دستش را روی سینه اش گذاشت و افتاد

تو دامن خانم جان.

تنهایی

شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر

نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی

مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی

قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می

شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن

چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و

با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان

زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد

یکی از آنها اینجا بود تا با هم حدیث نفس بگوئیم

و از این تنهایی کشنده که درد مشترک ماست

برای دقایقی خلاص شویم ، تا برآمدن آفتاب و روز

کاری دیگر و شب تنهایی دیگر .

 

آوار

خواب دیدم رفته بودیم از یک فروشگاه بزرگ که تازه

افتتاح شده بود، حرید کنیم  که یهو آوار عظیمی روی

 سرمون خراب شد ولی همه مون  اون زیر ، تو ی

محوطۀ نسبتا بزرگی زنده مونده بودیم  . نور و هوای

کمی از یه سوراخ کوچک بهمون می رسید . مواد

غذایی و دیگر مایحتاج  ،به قدر بخور و نمیر ، هم اون

 زیر پیدا می شد . ولی هیچکس برای نجات ما نیومد

و ما عادت کردیم که سالها اون زیر زندگی کنیم .

با نگرانی و بهت از خواب بیدار شدم .  تا شب که

مثل بیشتر وقتها خسته و دلزده از جریان زندگی به

خونه برگشتم ، داشتم فکر می کردم انگار اون خواب

انعکاس واقعیت های زندگی ما بود .

 

مفخم

اولین بار بود که مفخم رو این طور شاد و شنگول

و مشغول بگو و بخند با مهمونا  می دیدم .مردی

جدی و متفکر که همیشه تو خودش بود و حتی گاهی

به نظر عبوس میومد. یه سالی می شد که از زندون

 آزاد شده بود . به جرم فضولی !! سه سالی اون تو

 آب خنک خورده بود و حالا به نظر میومد حالش جا اومده

و کاملا ادب شده . برگشتم به خواهرم که کنارم نشسته

 بود گفتم مهناز چه عجب اخلاق شوهرت از این رو به اون

 رو شده.نکته رو گرفت و گفت اره والله یه ماهی می شه

 که همش نیشش بازه ، خودمم نمی دونم چرا .هفته بعد

 تو مراسم ختم یکی از فامیلا ،مفخم رو بیرون مسجد دیدم

که داشت وسط جمعیت عزادار  غش غش می خندید .

زد و یک ماهی رفتم مسافرت خارج . وقتی برگشتم  زنگ

زدم به مهناز حالش رو به پرسم، سراغ مفخم رو هم

گرفتم که گفت تو بیمارستان بستریه.  فرداش فهمیدم

 بنده خدا روش نشده بگه شوهرش تو تیمارستانه  نه

 بیمارستان. نگو اون خنده ها مقدمۀ  این روان پریشی

 بوده. بیچاره نتونسته بود، این سکوت مرگبار رو بیش از

 این تحمل کنه.

 

خدا نگهدارت .سپیده

"احمد جان منو  ببخش از اینکه رفیق نیمه راه شدم

تو خیلی تلاش کردی منو خوشبخت کنی و از این بابت

خیلی از تو ممنونم .با تو لحظات شاد وخاطره انگیز

زیاد داشتم ولی خوشبختی از لحظه های شاد  ایجاد

نمیشه . خوشبختی در زندگی، اون رضایتیه که ادم در

فاصلۀ اون لحظه های شاد حس میکنه ،این  نخ تسبیح

 رضایت که لحظات شاد رو بهم وصل میکنه،  در زندگی

 مشترک ما ،متاسفانه وجود نداشت یا من آن رو حس

 نمی کردم . به هرحال من به پایان راه رسیده ام  .

یادت میاد ما اولین بار کجا با هم آشنا شدیم . همون

نزدیکا من یه خونه خریده ام و می رم اونجا بمونم .

خدانگهدارت .سپیده. ساعت ده صبح روز شنبه ......."

یادش اومد که با سپیده  در بهشت زهرا تو مراسم

تشییع و تدفین مادرش اشنا شده بود . مضطربانه

نگاهی به ساعتش کرد . ساعت چهارو نیم بعد از

ظهر بود. می خواست از در بره بیرون که تلفن

زنگ زد . ناشناس چند کلمه بیشتر نگفته بود که

گوشی از دستش افتاد و روی مبل ولو شد.فردا

تو  یه روزنامه نوشته بود که  دیروز خانم میانسالی

 در بهشت زهرا روی قبری که برای خودش خریده

بود با سم خود کشی کرد.