شب از نیمه گذشته است . باز بی خوابی به سرم زده است .چراغ اطاق را خاموش
کرده ام و در تاریکی، روی تراس، نگاهم به ساختمان های دور و نزدیک اطراف
می چرخد. چراغ بیشتر خانه ها خاموشند و از آنها که روشنند ،در سکوت نسبی
این ساعت ها صدای مبهم موزیک و خنده و شادمانی به گوش می رسد. ناگهان
متوجه حرکت آرام و خزندۀ سایه هایی در خیابان و کوچه های دور و ور می شوم.
کنجکاوکاوانه کمی جلو می روم که بهتر ببینم .ناگهان صدای چند شلیک به گوش
می رسد.
جیغ و فریاد ،سکوت وهم آلود شب را می شکند و چند چراغ روشن خاموش
می شوند.
ناخود آگاه به عقب می روم و خم می شوم. سایه ها به سرعت محو می شوند .
و باز سکوتی که این بار سیاه و مخوف و وحشت آفرین هستند همه جا را فرا می گیرد.
ساعتی نگذشته که صدای نزدیک شدن آمبولانس ها به گوش می رسد، و حتما نه تنها
من،که تمام محله را بیدار و آشفته می کند.