داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

معجزۀ عشق

دیروز جمعه را طبق معمول با خرید هفتگی و رفت و روب

 و پخت و پز شروع کردم  و ادامه دادم تا بعد از ظهر . چون

برنامه خاصی مثل دید و بازدید و گردش و پارک و سینما

هم نداشتم ،دلتنگی عصرای جمعه یواش یواش آمد

سراغم و دم غروب بود که به اوج رسید . بی اختیار از غصۀ

تنهایی پناه بردم به گذشته ، یه فیلم کوتاه از خدابیامرز مادرم

داشتم که داشت تلفنی با بابا که توی مغازه بود حال و احوال

می کرد .این فیلم  را چند بار نگاه کردم و زار زار گریه . یادم

اومد اون دو تا آنقدر عاشق همدیگر بودند که در طول روز که

پدر تو مغازه بود به هر بهانه حد اقل یکی دوبار با هم تلفنی

صحبت می کردند. برای همین هم بود بعد از تصادف و فوت

پدر ، مادر به فاصل کوتاهی از غصه و گریه آب شد و رفت

پیش شوهر عزیزش . نمی دونم چرا به ذهنم رسید که اگر

پدر اون روز موقع عبور از خیابان حواسش رو جمع می کرد

اون مصیبت و مصیبت های بعدی پیش نمی آمد . شاید

اگر پدر اینجا بود ملامتش می کردم که این سال های

تلخ تنهاییم به ویژه دوریم از مادر  را از چشم او می بینم .

عجیب بود که اون شب برای اولین بار خواب پدرم را دیدم

که در باغ زیبایی نشسته بود و سر مادرم روی زانویش .

پدرم چند جمله ای با من حرف زد و مادر از خواب ناز

بیدار شد و مثل قدیما بوسۀ گرم و آرامش بخشی بر

  گونه ام نشاند . وقتی بیدار شدم از حرف های پدر همین

یادم مانده بود که " گناه ما نیود عزیزم ،  کوتاهی از توست

 که از معجزۀ عشق غافلی و به اون باور نداری"