داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

یلدا


چشمای درشت و سیاه و خیلی گیرایی داشت

خیلی خوش سر زبون بود و با صدای گرمش

مخاطب خودش را خیلی زود جذب می کرد ،

 اسمش یلدا بود

برای همین هم بود که با یک بار دیدنش درمهمونی

 شب یلدای پارسال  نقش صورت زیباش برای

 همیشه تو حافظه من باقی مونده . البته یه دلیل

 خیلی مهمتر هم داشت که من دیگه هیچوقت اونو

 فراموش نمی کنم و یه عکسشو از مادرش گرفتم و

 به یادگار پیش خودم نگه داشته ام .  چون همون

 شب موقع برگشت از مهمونی شوهر حسود و  

در واقع دیوونه اون به   بهانه گرم گرفتن یلدا

 با مهمونا ، که چند نفرشون از مردای فامیل بودن ،

اون قدر زده بودش که دو روز تو کما بود و بعد از دنیا رفت.

توی مراسم شب یلدای امسال همش تو فکر یلدا

 بودم که صاحبخونه مردی رو نشون داد و گفت

 ایشون رو که می بینی شوهر یلدای خدا بیامرزه

 که با یه مقدار مختصر پول از مجازات فرار کرد .

به احترام روح یلدا هم که شده مهمونی رو نیمه کاره

ول کردم ، برگشتم خونه و تا صبح گریه کردم .

 

 

اتوبوسرانی ملت

 

بلند گوی ترمینال اتوبوسرانی ملت :

 

مسافران ایران خودرو به مقصد جهنم

هر چه زودتر سوار شوند

تکرار میکنم مسافران تور " دولتمندان سالمند"

هرچه زود تر سوار شوند

 اتوبوس در حال حرکت است

خانم سامانی


 

 ساعت نزدیک دو پس از نیمه شب است  و باز بی خواب

شده ام . به روال این جور مواقع ، به پشت پنجره می روم

 و به بیرون خیره می شوم . به جز چراغ های زرد خیابان ها

در دور و نزدیک  و چراغ های آبی  عمومی چند برج بلند در

همین اطراف ، روشنایی دیگری به چشم نمی خورد .

پنجره خانه های اطراف ، همه تاریک هستند ، به جز یکی،

درست  روبروی من در آن طرف کوچه . در بالکون نیمه تاریک

 جلوی پنجره سایه ای به چشم می خورد . انگار کسی مانند

من بیخوابی به سرش زده است و او هم دارد اطراف را رصد

می کند . ناگهان تصور می کنم چیزی از آن بالا به پایین می افتد .

پنجره را باز می کنم و به دقت به بیرون نگاه می کنم .سکوت

سنگینی بر همه جا حاکم است .آن سایه در تراس روبرو  دیده

نمی شود . پنجره روبرو همچنان روشن است . می روم بخوابم.

فردا صبح وقتی به سر کار می روم ، می بینم یک ماشین پلیس

و یک دستگاه آمبولانس جلوی در ساختمان روبرو ایستاده اند .

چند نفری هم آنجا ایستاده اند و پچ پچ می کنند . گویا

 خانم سامانی دیشب از بالکون آپارتمانش به پایین سقوط

کرده و صبح جنازه اش را در حیاط  خانه پیدا کرده اند .

خانم سامانی را مدت ها بود می شناختم .پس از فوت

شوهرش ، تنها زندگی می کرد . خانم روشنفکر و درس

 خوانده  و با روحیه ای بود . همین هفته پیش بود که

تلفنی با او احوالپرسی کردم ، می گفت مشکل جسمی

 ندارد و کاملا سالم است اما  گله داشت که پسرانش

می خواهند او را به خانه سالمندان بفرستند و آپارتمان را

صاحب شوند . معلوم بود که خیلی تحت فشار است .

در مجلس ختم روایات مختلفی از علت فوت خانم سامانی

بر سر زبان ها بود .یکی می گفت سرش گیج رقته و از

بالکن سقوط کرده .یکی می گفت از تنهایی و نا امیدی

خودکشی کرده . ولی عروسش می گفت مادر شوهرش

سرطان داشته و جنون ادواری هم پیدا کرده بوده و ......

 

 

 

 

رحیم

این چند روز آخر ، به اصرار خودش از بیمارستان آوردمش خونه .

می گفت می خوام توی اون بهشتی که تو برام ساختی آخرین

نفسام رو بکشم.  پریشب دیر وقت بود اما خوابم نمی برد . رفتم

بالای سرش دیدم اونم بیداره . گفت بیا بشین باهات حرف دارم .

:چه زود گذشت نه؟ یادته وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم جوابت چی

 بود؟ .

:گفتم من میخوام بهشتمو تو همین دنیا بسازم  میتونی کمکم کنی؟

:منم که هیچ جوری نمی خواستم از دستت بدم، بی معطلی گفتم

 تا پای جون بهت کمک می کنم . حالا که رسیدم آخر خط ، می دونم

اونطوری که باید کمکت نکردم . ازت خواهش می کنم منو ببخشی .

مثل همیشه با ختده جواب طنزی بهش دادم که :

:درسته که نتونستیم بهشتمونو اینجا بسازیم ، ولی خدا رو شکر که

 جهنم هم نبود .

:آخه شاید گرمای جهنم بیرون خونه اجازه بیشتر از اینو به ما نمی داد.

:آره رحیم جان ، من ازت راضیم که پا به پای من اومدی . خدا هم از تو

 راضی باشه .

 : خدا رو شکر.....

 وقتی دیدم به خاطر خستگی و مسکن هایی که خورده داره خوابش

می بره دیگه جوابشو ندادم و خودم هم ناخواسته یواش یواش روی

 صندلی کنار تخت خوابم برد .

 نمی دونم چه مدت خواب بودم، ولی وقتی از خواب پریدم دیدم با لبخند

زیبایی داره منو نگاه می کنه و دستشو به طرف من دراز کرده . وقتی

بلند شدم روش رو بندازم و عکس العملی از رحیم ندیدم نگران شدم .

دستشو گرفتم ولی بر خلاف همیشه که گرمای دستش به من آرامش

می داد ، اخساس سرمای دستش منو ترسوند . با وحشت تکونش دادم

 که :

:رحیم جان، رحیم جان ؟

بغضم ترکید و بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه :

: رحیم جان چرا منو تو این برزخ تنها گذاشتی و خودت رفتی به بهشت ،

 مگه قرار نبود تو این راه همه جا با هم باشیم .

خودم رو انداخته بودم روی بدن بی جان رحیم و صورت سردش رو با

اشک های گرمم خیس کرده بودم .

 

 

 

ماریا

ماریا  و نامزدش از مبارزان پر تلاش بر علیه رژیم دیکتاتوری

ژنرال بودند . با این تفاوت که ماریا علنا در تظاهرات خیابانی

شرکت می کرد و خوزه مشی مبارزه مخفی را در پیش گرفته

بود . پس از مدتی همین اختلاف سلیقه موجب بر هم خوردن

نامزدی آنها شد . و هر کدام راه خود را رفتند . تا اینکه ماریا

در یک راه پیمایی دستگیر شد و پس از شکنجۀ بسیار و سکوت و

مقاومت قهرمانانه ای که نشان داد به چند ماه زندان محکوم

شد و سپس آزاد شد. ولی اسمش همه جا به عنوان یک

مبارز شجاع در راه آزادی پیچیده بود . دستگاه های اطلاعاتی

ارتش رژیم  با توجه به لو رفتن فعالیت های خوزه ، برای

 انداختن ترس در دل بقیه مبارزان، نقشۀ پیچیده و جدیدی

طرح کردند ، که هر دو را هم از سر راه بردارند .

ماریا  را ربودند و به طرز فجیعی به قتل رساندند و نیمه شب

مخفیانه در حیاط بزرگ منزل پدری خوزه دفن کردند  . پیگیری

خانوادۀ ماریا که به دنبال دختر گمشدۀ خود بودند منجر

به دخالت پلیس شد که ظاهرا از همه چیز بی خبر بود .

سوء  ظن پلیس به زودی متوجه خوزه شد و جنازه  ماریا

را که پیدا کردند دیگر همه چیز روشن  می نمود . خوزه

به زودی به جرم قتل ماریا به دار کشیده شد . سکوتی

 هر چند کوتاه مدت که پس از این ماجراها حاکم شد

 بسیار معنی دار بود  ، ولی معلوم بود این آرامش

موقتی است .