شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر
نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی
مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی
قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می
شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن
چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و
با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان
زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد
یکی از آنها اینجا بود تا با هم حدیث نفس بگوئیم
و از این تنهایی کشنده که درد مشترک ماست
برای دقایقی خلاص شویم ، تا وقت سحر و روز
کاری دیگری و شب تنهایی دیگر .
با لحنی که پر از حسرت و التماس پود پرسید:
: من دارم می میرم ؟
یک لحظه دست و پام رو گم کردم که چی بگم
:می ترسی؟
:نه نگرانم
: نگران چی؟
: نگران تو و بچه
:نگران نباش ، خدا بزرگه
: آخه دست تنها چطور بزرگش می کنی؟
: حالا کی گفته که تو نیستی؟
: ببین فریده ، من که بچه نیستم . حال خودم رو
می فهمم.
:تو اگر خودت رو نبازی حتما خوب می شی
داروهای مسکن اثر کرد و آرام آرام چشماشو
بست حالا با خیال راحت به فرامرز زنگ زدم و
گفتم منتظر خبرای خوب باشه. فکر می کنم تا
دو سه روز دیگه از شر احمد راحت می شیم.
دو سه روز که هیچی یک هفته گذشت و حال
احمد رو به بهبود گذاشت . از اینکه دوباره اون
زندگی کسل کننده و بی روح قبلی رو از سر
بگیرم و جوونیم و صرف بزرگ کردن کرّۀ احمد
کنم و از همه مهم تر فرامرز رو فراموش کنم،
کلافه بودم و حال خودم رو نمی فهمیدم. یک
ماه که بعد فهمیدم قضیه مریضی احمد صحنه
سازی اون با مشارکت دوست دکترش بوده
خیلی راحت و از خدا خواسته تن به جدایی دادم.
آخرین جملاتی که تو محضر بین ما رد و بدل شد
این بود:
:برای جدا شدن از من احتیاج به اون همه صحنه
سازی نبود، اگر ازم می خواستی خودم حقیقت
رو رک و راست بهت می گفتم.
:اولا فکر نمی کردم این قدر بی عاطفه و وقیح
باشی ثانیا فکر بچه ها وبی مادر بزرگ شدن اونها
بودم ثالثا دنبال یه مدرک دادگاه پسند بودم.
:خوبه، بسه این قدر اولا دوما نکن که چندشم
می شه. دیرم شده ، فرامرز منتظرمه.
پوز خندی معنی داری زد که معنی اون رو یک
ساعت بعد فهمیدم . فرامرز سر قرارنیامده بود.
تلفنی گفت که عشق اون هم بخشی از بازی
احمد با من بوده . یک ماه بعد شنیدم احمد با
زنی که از اول ماجرا زیر سر داشته ازدواج کرده.