داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رویا 7 ( بخش پایانی)

ادامۀ داستان رویا 6 .....بعد از اون گریه های مفصلٍ

 توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر

 درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ

مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم

و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر

بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه

 و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم سیما با

مادر بزرگش در ارتباطه ولی از این که یاد رفته بود

مامان به بگم به کسی نگه من اینجا هستم تنم لرزید

 حتی اگر اون کس سیما باشه. به هر حال چاره ای

نبود و کار از کار گذشته بود. گوشی را گرفتم و صدای

 هق هق سیما  رو شنیدم که خبر از  اتفاق خاصی

 می داد. بالاخره معلوم شد پلیس اونجا پدرش را به

خاطر یک سری فعالیت های غیر قانونی بازداشت

کرده و دختر بیچارۀ من دست و پاش رو گم

و نمی دونه چیکارکنه .فکری به نظرم اومد اما  اول

 ازش پرسیدم پاسپورتش پیششه و پول باندازه

کافی داره، وقتی پاسخ مثبت داد گفتم نیم ساعت

 دیگه زنگ بزنه . بعد از مشورت با مامان به دختر

 خاله ام مهدخت که مقیم سوئده و وضع خوبی

هم داره زنگ زدم و ماجرا رو تلگرافی و سر بسته

 براش تعریف کردم و موافقتش رو برای رفتن سیما

پیشش  برای مدت کوتاهی گرفتم تا خودم بیام

 اون ورا. سیما که مجددا زنگ زد تلفن مهدخت  رو

بهش دادم تا با هماهنگی  اون سریعا محل فعلی رو

کنه و بره پیشش. خوشبختانه مدارک محکومیت

 و زندان و اینها همراهم بود و بعد ازمشورت با وکیل

آشنایی که در اروپا داشتم تصمیمم برای پناهندگی

 سیاسی جدی شد و میموند این  که چه جوری

 با  وجود ممنوع الخروجی از ایران خارج بشم.

خلاصه اواخر همون شب وقتی من و مامان

رختخواب هامون رو کنار هم پهن کرده بودیم و

  آخرین گپ وگفت ها مون رو زمزمه می کردیم

  ،ناگهان درٍ دو لنگۀ قدیمی اتاق با شدت باز شد

 و چند تا نره غول ریختن تو. من که کم و بیش

با این صحنه ها آشنا بودم کمی تامل  کردم ولی

 مادر، که وحشت کرده بود ، جیغ های بلند

می کشید. طوری که اون مهاجما رو هم دستپاچه

بود. یکی که شاید سردسته شون بود فریاد زد خفه

 پیرهاف هافو و بدنبال آن لگدی سمت مادر که

نشسته بود پرت کرد که با شدت به سر و صورت

 مامان خورد و اونو بی حرکت پخش زمین کرد .

پیش از این که کیسه ای روی سرم بکشند و کشان

کشان ببرنم بیرون، آخرین صحنه ای که دیدم

چهره کبود مادر و رگۀ باریک خونی بود که از

دهانش جاری بود همون موقع یقین کردم که

تموم کرده و این آخرین دیدار ماست.

 داستان  این مصیبت ها گویی تا ابد ادامه

دارد  ......!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد