در همین ایام اما سال هایی دوردور
روزگار ملسی بود ولی میخواندیم:
"بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید"
هیچ بنگذشت که روزگاری تلخ تر آمد
نادره دورانی از خشم و خون و خیانت
و سراینده و خوانندۀ این شعر پشیمان گشتند
شکرهای روزگار هم تلخ و زهرآلود بود
داغ دل ها بی وقفه تجدید می شود
تا خرخره در تالاب مرگ فرو می رویم
و فریاد کمکمان را پاسخی نمی آید
ریسمانی هم اگر برایمان پرتاب شود
بر گردنمان حلقه می زند
گویی خدا هم از اینجا کوچ کرده است
و ادامۀ داستان را به ناخدا سپرده است
و اوست که پایان تلخ قصۀ ما را نوشته است