ساعت نزدیک دو پس از نیمه شب است و باز بی خواب
شده ام . به روال این جور مواقع ، به پشت پنجره می روم
و به بیرون خیره می شوم . به جز چراغ های زرد خیابان ها
در دور و نزدیک و چراغ های آبی عمومی چند برج بلند در
همین اطراف ، روشنایی دیگری به چشم نمی خورد .
پنجره خانه های اطراف ، همه تاریک هستند ، به جز یکی،
درست روبروی من در آن طرف کوچه . در بالکون نیمه تاریک
جلوی پنجره سایه ای به چشم می خورد . انگار کسی مانند
من بیخوابی به سرش زده است و او هم دارد اطراف را رصد
می کند . ناگهان تصور می کنم چیزی از آن بالا به پایین می افتد .
پنجره را باز می کنم و به دقت به بیرون نگاه می کنم .سکوت
سنگینی بر همه جا حاکم است .آن سایه در تراس روبرو دیده
نمی شود . پنجره روبرو همچنان روشن است . می روم بخوابم.
فردا صبح وقتی به سر کار می روم ، می بینم یک ماشین پلیس
و یک دستگاه آمبولانس جلوی در ساختمان روبرو ایستاده اند .
چند نفری هم آنجا ایستاده اند و پچ پچ می کنند . گویا
خانم سامانی دیشب از بالکون آپارتمانش به پایین سقوط
کرده و صبح جنازه اش را در حیاط خانه پیدا کرده اند .
خانم سامانی را مدت ها بود می شناختم .پس از فوت
شوهرش ، تنها زندگی می کرد . خانم روشنفکر و درس
خوانده و با روحیه ای بود . همین هفته پیش بود که
تلفنی با او احوالپرسی کردم ، می گفت مشکل جسمی
ندارد و کاملا سالم است اما گله داشت که پسرانش
می خواهند او را به خانه سالمندان بفرستند و آپارتمان را
صاحب شوند . معلوم بود که خیلی تحت فشار است .
در مجلس ختم روایات مختلفی از علت فوت خانم سامانی
بر سر زبان ها بود .یکی می گفت سرش گیج رقته و از
بالکن سقوط کرده .یکی می گفت از تنهایی و نا امیدی
خودکشی کرده . ولی عروسش می گفت مادر شوهرش
سرطان داشته و جنون ادواری هم پیدا کرده بوده و ......