داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

جدائی

 

بغض گلوی هو دوی ما  رو گرفته و چشمامون

اشک آلود بود.

ناراحتی ها و دلخواسته هاشو بریده بریده و

 هق هق کنان می گفت:

چرا این قدر دور ، چرا تهران...

دلم خوش بود تو یکی نزدیک من باشی ...

پسرا رو که خیلی دیر به دیر می بینم..

خواهرت هم که رفت خارج و ....

تا بیاد نفس تازه کنه و ادامه بده  می پرم

 وسط حرفش و می گم :

مادر ، مگه تو خوشبختی منو نمی خوای

تو این همه برام زحمت کشیدی ، امید دادی

 تشویقم کردی که با وجود این مشکل جسمی

 درس بخونم و کار پیدا کنم ، حالا که یه

 فرصت بزرگ برام پیش اومده می گی نه .

زمزمه کنان جواب داد مگه خوشبختی فقط کاره،

من هنوز  برات آرزوها دارم ،عروسی ، شوهر ،

بچه ، دلم می خواد .....

با بی حوصلگی پریدم وسط حرفش و گفتم :

مادر می بینی که، کسی به خواستگاری یه

دختر چلاق نمی ره .

جواب داد : اگه اینجا می موندی از میون این همه

فامیل و آشنا حتما یه خواستگار برات پیدا

می کردم .

باز جستم وسط حرفش و گفتم :مادر ، من شوهر

صدقه سری نمی خوام ، من نیاز به ترحم کسی

ندارم  من ....

پدرم که از اطاق کناری حرف های ما رو گوش

 می داد اومد تو و گفت خانم ، مگه این دختر رو

نمی شناسی ، مگه نمی دونی چقدر لجباز و

 یه دنده است ، نگاه به صورت خوشگلش نکن ،

دلش مثل سنگه ......

از گفت و گوی  اون شب نزدیک ده سال

 می گذشت و من داشتم از مراسم خاکسپاری

مادرم. تو ماشین ، کنار دست برادر بزرگم به خونه

 پدری بر می گشتم . خونه ای که بعد از تصادف

و فوت پدر و بعد در گذشت مادر ، سوت و کور

 می شد . حسرتی در دلم احساس می کردم

ولی از تصمیمی که ده سال پیش گرفتم پشیمان

 نبودم .

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد