داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

در بند


   

 

دختر عزیزم

یادداشت کوچکی را که به زحمت از زندان بیرون فرستاده بودی

به دستم رسید . از مژده سلامتیت خوشحال و از مصائبی که در

آنجا بر تو می رود به قول خودت خواب در چشم ترم می شکند

عزیزم از من راهکاری برای تحمل و مقاومت خواسته بودی

من که از دور دستی بر آتش دارم چه می توانم بگویم .

گر چه ما هم در اینجا خود را در زندانی به غایت مخوف احساس

می کنیم که در اون به زنده بودن به جای زندگانی کردن  رضایت

داده ایم و لی انگار هوای این زنده بودن را هم  ذره ذره از ما

می گیرند و جز مرگ تدریجی و زجر آور ما  چیز دیگری  نمی

خواهند ، چرا  ، نمی دانم . شاید تو در آنجا در سکوت و امکان

 تفکری که برات هست بهتر بتونی پاسخ این سوال رو پیدا کنی .

و اما چیزی که برای تسکین و رضایت تو  و شاید خود بتوانم

بگویم آنست  که تو نه آدم کشته ای و نه دزدی کرده ای و نه

حتی کمترین آزاری به مردمی که آنقدر دوستشان داری رسانده ای .

پس چه چیز باید وجدان پاک و خاطر آسودۀ تو را مکدر کند ؟ هیچ .

 تو زندانی نیستی تو اسیری .چون در جنگ دائمی خیر و شر،

از بد روزگار ، اسیر اشرار گشته ای.  همین شجاعت تو در مبارزه ای

چنین مقدس بسیار کمیاب است .زندان نصیب خیلی از انسان ها می شود

 ولی آفتاب  است که در اسارت تاریکی هم چنان  می درخشد و چنان

 که رسم روزگار است دوران دربند بودن او چندان نخواهد پایید .

 

مادر فدای تو .   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد